هم‌دمِ پنهانِ مح‌مّد



روز چهارشنبه قرار بود برم یه شرکت که دوستم پیشنهاد کرده بود برای مصاحبه.
این روزها شرکت دچار یه آشفتگی در اهدف و چشم انداز شده و اکثر بچه ها مشخص نیست میخوان چیکار کنن و خود مدیرمون هم درگیر کارهایی غیر از مدیریت شده و مشغول یه پروژه ای هست که خودم هم توش مشارکت دارم اما خب کار مدیر نباید مشغول بودن به همچین پروژه هایی باشه و به جای پرداختن به اهداف بلند مدت شرکت به پروژه های کوتاه مدت بچسبه و سر خودش رو توی این برهه حساس که نیاز به توجه و تصمیم گیری اون هست مشغول کنه.
یه مدت پیش باهاش صحبت کردم و گفتم که این وضعیت بلاتکلیفی خوشم نمیاد و اذیتم میکنه. گفت که میدونم و این وضعیت کل شرکت هست و دیگر همکاران که روی پروژه های دیگه هم کار میکردن همین وضعیت براشون پیش اومده و گفت که بهم فرصت بده تا بهش فکر کنم و تصمیم سختی هست.
شرکت میخواد بره به این سمت که پروژه های خارجی بگیرن و انجام بدن اما سرنخ های خیلی کمی دارند و کاملا سردرگم هستند و هیچ مدیریت اصلی و مرکز تصمیم گیری توی شرکت در اینباره وجود نداره که تکلیف رو مشخص کنه و به کار بچه ها در این راستا جهت بده.
برا همین این اواخر یه جورایی حسی شبیه روزهای آخر شرکت اولی که بودم رو دارم. که این وضعیت کم کم بچه ها رو به این سمت میبره که شاید بهتر باشه جای دیگه دنبال کار بگردند و باعث شده به این فکر کنم که آیا شرکت با افراد و شرایط فعلی میتونه اون اهداف مالی من رو در آینده برآورده کنه یا نه.
در حال حاضر که خوشبین نیستم. و به نظرم حتی اگر موفق بشن که از این راه کسب درآمد کنند صرفا بر اساس موفقیت های موردی خواهد بود و هیچوقت این راه درآمدی به یک جریان مالی نه برای شرکت و نه برای من کارمند که قراره از این محل درآمد ذینفع باشم نخواد بود.
واسه همین وقتی رفیقم گفت که یه شرکت بزرگ و بین المللی نیاز به برنامه نویس داره ازش اطلاعات خواستم و براشون رزومه فرستادم.
روز سه شنبه که با همین دوستم رفتیم سینما کمی ازش اطلاعات گرفتم که بهتر بشناسم و توی مصاحبه کمتر استرس داشته باشم.
از اینکه فهمیدم قرار نیست زیاد مصاحبه آکادمیک باشه یکم خوشحال شدم  و اعتماد به نفسم بهتر شد. مخصوصا اینکه دوستم گفت حسابی ازت تعریف کردم، که البته میتونه بر علیه ام باشه این قضیه :)

روز چهارشنبه صبح که داشتم میرفتم زنگ زدن و قرار مصاحبه رو کنسل کردن و افتاده برای یکشنبه یا دوشنبه!
این چند روز گفتم بشینم یکم درباره الگوهای طراحی بخونم که چارتا اصطلاح هم بلد باشم توی مصاحبه اگر پرسیدند.
از دلایلی که به این رفتن فکر میکنم اینه که دوست دارم جایی کار کنم که یکم شبیه سازمان باشه و مثلا بخش نیروی انسانی داشته باشه.
و اینکه دوستم میگفت که اونجا تا مدتها خیالت بابت ارتقا شغلی و بحث مالی راحته. اینم یکی از دلایل این تصمیمم هست. دوست دارم جایی باشم که بعد از سه سال یه فرقی با کسی که تازه میاد داشته باشم. در حال حاضر محل کار فعلی ساختار فلت داره و من خوشم نمیاد. دوست دارم سلسله مراتب باشه.
سلسله مراتب یعنی شفافیت در وظایف و خروجی.
و مورد دیگه هم حقوقشون هست. میخوام پیشنهاد حقوق رو 4 تومن بدم، اگر قبول نکردند فکر نکنم که بخوام برم. در حال حاضر همینجا هم نزدیک به همین میگیرم و میخوام برای یه عدد بزرگتر که بیارزه راحتی که اینجا دارم رو ول کنم و دست به چنین ریسکی بزنم.
هرچند به نظرم 4 هم اونقدرا زیاد نیست.
تا ببینیم چی میشه.

یه چیزی که این فرصت پیش اومده بهم یاد داد اینه که نیاز نیست حتما منتظر بشینم تا از شرکت بیام بیرون بعد بخوام تازه بگردم یه جایی دنبال کار!
میتونم همین الان که مشغول کارم دنبال فرصت های بهتر باشم و به اصطلاح چمدونم آماده باشه.
اشتباهی که در گذشته میکردم این بود که با اینکه میدونستم شرکت قرار نیست بمونم و حس بدی از موندن داشتم اصلا دنبال کار جای دیگه نمیرفتم و منتظر میموندم تا قراردادم تموم بشه و بیام بیرون و بعد تازه برم دنبال کار. الان فهمیدم که درستش اینه و خیلی هم بدیهی هست که همیشه دنبال فرصت های کار توی جاهای بهتر باشی حتی وقتی که از محل کار فعلیت راضی هستی و به فرصت کار در جاهای بهتر به روی باز نگاه کنی و هیچوقت بابت اینکه نسبت به شرکت متعهد هستی پس باید تا آخرش هر چی که شد بمونی دید معقولانه تری داشته باشم.
یعنی قبلا حس بدی داشتم که الان که اینجا مشغول به کارم بخوام حتی به شرکت دیگه ای فکر کنم چه برسه رزومه بدم اما الان به نظرم این یه کار خیلی بدیهی هست و نباید به خاطرش عذاب وجدان داشته باشم.

اکثر آدمای موفقی که توی اینکار میشناسم همینجوری کار میکردن. میومدن، یه مدت بلوف میزدم و بعد میدیی فرداش نیست! میگفتی کو فلانی میگفتن که یه پیشنهاد بالاتر داشت و رفت!
خب اون آدم یعنی که همیشه جاه طلبیش رو داشته که دنبال جای بهتر باشه. جالبه که اینجور مواقع شرکت تمایل بیشتری برای خرج کردن واسه نگه داشتن تو پیدا میکنه!
انگار فقط میخواسته مطمئن بشه که اگر خرج نکنه تورو از دست میده بعد بخواد خرج کنه!

پ.ن: این روزها حس میکنم قلبم مرده، انگار قصی القلب شدم.
پ.ن: چندین مورد برای ازدواج تماس گرفتیم که یا گفتن قصد ازدواج ندارن یا اینکه به خاطر کار دولتی نداشتن جواب رد دادن از پشت تلفن! نمیفهمم چرا دختر 26 ساله هنوز برنامه ای برای ازدواج نداشته باشه و بگه آمادگی ازدواج ندارم!
  از اونجایی هم که مادر گرامی یه عمل  مختصر داشتن و در حال استراحت می باشن گمونم پرونده بنده هم تا چندین ماه بسته بشه! این همینجوریش هم برا یه زنگ زدن هزارتا بهانه برای به تاخیر انداختنش پیدا میکرد الان که دیگه واویلا!!



به این فکر میکردم که تمام این سالها اگر از اول اصلا تصمیم به ازدواج نداشتم و بهش فکر نمی کردم الان کلا توی زندگیم بیشتر پیشرفت میکردم!

مثلا به جای اینکه پولم رو برای خانه پس انداز کنم همون موقع که پراید 20 تومن بود یه پراید میخریدم و همه سرمایه ام رو میکردم ماشین.

الان هم ماشین داشتم هم ارزش پولم حفظ شده بود!

یا خیلی چیزای دیگه که فقط به این دلیل ضرر کردم که فکر میکردم همین روزها میتونم ازدواج کنم و سر و سامون بگیرم. زهی خیال باطل.

کلا دوره ای شده که مجردی فکر کنی و زندگی کنی بیشتر و سریعتر پیشرفت میکنی.

از این میسوزم که پس انداز کردم برای ازدواج و در عرض یکسال همه داراییم یک سوم شد، مثل یخ آب شد و من هیچکاری نتونستم بکنم.

حالا میری خواستگاری میگن ماشین داره؟ خونه داره؟ چقدر سرمایه داره؟ و اونوقت من بگم چقدر پس انداز دارم؟ در عرض یکسال قیمت رهن دو برابر شده! خب مگه یه آدمی مثل من که تقریبا 90 درصد پولش رو پس انداز میکنه چقدر میتونه توی یکسال جمع کنه که الان قیمت ها باید دو برابر و سه برابر باشه؟!

هیچی دیگه، فکر کنم اینطوری پیش بره حتی تا آخر عمر پول دو متر قبر هم نداشته باشیم.

و این قضیه خیلی باعث ناامیدی و ناراحتیم شده. خانواده هم که کلا درک نمیکنن و اصلا توی یک دنیای دیگه ای هستند.

دوره ای شده که بخوای مجردی زندگی کنی خیلی بیشتر میصرفه، با همه گناهانش حتی. باز هم از اینجایی که هستم بهتره.



در یک سرمایه گذاری جدید، همزمان جهت حذف عادت پول جمع کردن مثل کلاغ، اقدام به خرید یک میز دنیته به مبلغ یک میلیون تومن و یک صندلی دی ایکس ریسر به مبلغ سه میلیون و هشتصد هزار تومان کردیم. (البته صندلی رو چون تخفیف 20 درصد بهاره خورده بود تشویق شدم بخرم وگرنه به قیمت اصلی نمی خریدم)

حس خیلی بدی دارم که اینقدر پول برای صندلی هزینه کردم اما دوست دارم به جای اینکه ذهنم رو از خرج کردن بترسونم دنبال راهی باشم که درآمد بیشتری کسب کنم و بتونم پول چیزی که دوستش دارم رو در بیارم.

و این عادت تلاش برای پیشرفت با پول خرج نکردن، به جای پول درآوردن، عجب عادت بدی است!

یک پروژه جانبی توی شرکت قراره بگیرم که به دلایلی نمیدونم چرا با مدیرم صحبت نمی کنم که چقدر قراره از اون پروژه گیرم بیاد!

دیروز آخر وقت رفتم پیش مدیر و پیشنهاد دادم که برای پروژه مارکتینگ که به صورت استارتاپی من و یکی دیگه از بچه های شرکت داریم روش کار میکنیم، یک بلاگ راه بندازیم و تولید محتوا روی اون دامین مورد نظرمون برای اینکار داشته باشیم.

مدیرمون میگفت سعی کن دوستت رو هم هل بدی، اینکه اینکارا رو خودت پیگیری میکنی خیلی خوبه و سعی کن خودت مسئولیت کامل همه جنبه های این پروژه رو بر عهده بگیری.

گفتم دارم تلاش میکنم ذهنیتم رو از حالت کارمندی در بیارم و درباره دوستم هم میدونم و میدونید که درگیر مشکلات شخصی هست که روی کار قطعا تاثیر گذاره و متاسفانه من نمی تونم در اینباره باهاش حرف بزنیم و ازش توقع بازدهی بیشتری داشته باشم چون بهرحال در مقام کار خواستن ازش نیستم و نمیتونم تحت فشار بزارمش.

هنوز میز و صندلی جدید که سفارش دادم نرسیده اما همین میز فعلی رو فکر کنم بعد از یکسال! تمیز و خلوت کردم حسابی و همچنین یک ایده نورپردازی با ریسه LED رنگی دور میز پیاده سازی کردم که خیلی از نتیجه کار در شب راضی هستم و جلوه قشنگی به میز کارم داده :)


_ یکی از مهمترین دلایلی که اینکارو کردم این بود که بتونم بیام اتاق پایین و خب کمی رفع عادت کنم.




اولین بار که با نویسنده کتاب آشنا شدم، از طریق دیدن یکی از ویدیوهاش توی یوتیوب بود. ویدیو مربوط به مناظره درباره فمنیست بود و من مجذوب نحوه بحث کردن جردن پیترسون شدم.

پیترسون با حالتی کاملا خونسرد، مطمئن و عمیق گوش میداد و نمی ذاشت هیچ کلمه ای از زیر گوشش در بره و جوابهای کاملا قانع کننده و منطقی داشت.

با اون قیافه پوکر فیس منو یاد خودم مینداخت که منم وقتی میخوام بحث عمیقی کنم همین شکلی میشم، البته پیترسون ورژن خیلی خیلی بهتری بود!

تحلیلی که یه نفر دیگه از شگرد مناظره کردن پیترسون منتشر کرد منو بیشتر علاقه مند به شناخت طرز تفکر این فرد کرد. اینکه چطور ایشون دقیق گوش میده، فن ها و تله های مناظره کنندگان رو به خوبی تشخیص میده و جواب و عکس العمل مناسب رو نشون میده.

بیشتر که دربارش تحقیق کردم متوجه شدم که ایشون یک نویسنده هم هستند و اخیرا هم کتابی منتشر کرده اند به نام " 12قانون زندگی: نوش دارویی برای بی نظمی"

با تحقیق بیشتر فهمیدم که کتاب به فارسی هم ترجمه شده و با کد تخفیفی که توی عید از طاقچه گرفته بودم کتاب رو خریدم.


چیزی که جردن توی فصل اول کتاب توضیح میده به طور خلاصه اینه که اگر قوی هستی، احتمال اینکه قویتر بشی خیلی بیشتره و اگر ضعیف هستی و حال بدی داری به احتمال زیاد این حال بد قراره بدتر بشه!

همیشه برای خودم سوال بوده که چطوره که بعضیا تا یکی از خودشون ضعیف تر رو می بینند شروع به تخریبش می کنن تا زمانی که هیچی ازش باقی نمونه.

نویسنده میگه که آدمای دیگه وقتی ما خودمون رو ضعیف نشون میدیم به سمت ما برای تخریبمون و قویتر نشون دادن خودشون جذب میشن. و اینجاست که ما که کمی ضعیف بودیم، حالا با حرف ها و کارهای بقیه ضعیفتر میشیم.

برای من در مرحله اول این موضوع به خانواده بر میگرده، من تصمیمات محکم و قاطع به اندازه کافی نمی گیرم و اونها این پیام رو دریافت می کنند که محمد نمیتونه تصمیم بگیره و در نتیجه به خودشون اجازه میدن که توی تصمیمی گیری هام دخالت کنند.

نکته مهم چرخه ی بازخوردی هست که شکل میگیره! من حال بدی دارم و این حال بد دوباره باعث میشه حال بدی از اینکه حال بدی دارم داشته باشم، و این یه حلقه از حال بد رو شکل میده که خارج شدن ازش کار خیلی سختیه.

فکر می کنم من در حال حاضر در سطح پایینی از ساختار سلسله مراتب اعتماد به نفس و خودباوری و استقلال هستم. و چیزی که توی چندین سال نوشتن افکارم می بینم اینه که هیچ اوضاع بهتر نشده! البته به لطفا خانواده که از کوچکترین کاری هم برای بدتر کردن اوضاعم دلسوزانه دریغ نمی کنند.

من توی یه چرخه گیر افتادم، چرخه ای از عادات بد!

نویسنده، در فصل اول نکته جالبی که منو روشن کرد میگه و اونم اینکه تغییر، از جایی آغاز میشه که ما مسئولیت خودمون و سرنوشتمون رو بر عهده میگیریم و داوطلبانه به استقبال تغییر و رنج میریم. اونجاست که به جای ترس و اضطراب از اژدهایی خوابیده روی گنج، تمرکزمون معطوف به گنجی میشه که اژدها روش خوابیده و من میتونم اون رو از آن خودم بکنم.

اینروزها دارم سعی می کنم که مسئولیت زندگی خودم رو به عهده بگیرم و از این چارچوب فکری حال بد و چرخه بی نهایت بد بیرون بیام.

امسال رو اگر بخوام نام گذاری کنم اسمش رو میزارم سال "ترک عادت" !

نکته ای که درباره ترک عادت وجود داره اینه که شما وقتی تصمیم میگیرید که عادتی رو ترک کنید که

اولا: نسبت به اون عادت بد شناخت داشته باشید و تونسته باشید پیداش کنید!

و دوما: شما مسئولیت چیزی که اون عادت داره شما رو بهش تبدیل میکنه به عهده بگیرید.

البته من خیلی توی این مسیر تنها هستم، قصدم این بود که برای اولین تغییر اتاق پایین رو حالا که برادرم نیست مال خودم کنم. تا این حرف از دهنم در رفت که میخوام یه فرش بخرم و بندازم اتاق پایین، قبل از اینکه حرفم تموم بشه مخالفتشون شروع شد! یعنی حتی گوش ندادن که چی میخوام بگم.

حضرت دوست که تا اسم فرش آوردم فکر کرد میخوام فرش زیر پاشو بندازم دور و شروع کرد به مخالفت که نه نمیزارم دست به فرش بزنیا! فرش نو (حداقل مال 15 ساله) مگه دیوانم بندازم دور، اصلا نمیدمت اون فرشو رو، حق نداری پولت رو هم خرج فرش کنی. تو باید حرف پدر رو گوش کنی و هر چی میگه بگی چشم، خدا گفته  و از پیامبر حدیث داریم.

و اولین قدم با صورت به دیوار برخورد کرد و مساله با یک دعوا تموم شد و فعلا هم دیگه باهاشون نمیخوام حرف بزنم.


جنبه دیگه ای که از قانون اول برداشت کردم مربوط به خشم انفجاری و شوک مانندی بود که موقع دعوا با حضرت دوست بهم دست میده. در واقع پدرم اولین کسی بود توی زندگی که به طور مستمر برام قلدری میکرده همیشه و آزارم میداده و تمایلات و خواسته هامو مجبور بودم سرکوب کنم به خاطرش.

نویسنده میگه که نمونه چنین خشمی، توی سربازان ساده ای مشاهده میشه که در بهوبه جنگ و زیر فشار یهو تبدیل به یک جنایتکار و درنده خو میشن! اونها جوری واکنش نشون میدن انگار که می تونند توی صحنه نبردهای سنگین حضور پیدا کنند مانند افراد دیو سیرت میشن! (مثل اون سرباز فیلم غلاف تمام فی که آخرش فرمانده خودشو کشت و خودش هم خودکشی کرد!)

در واقع همین اتفاق برای من میافته موقعی که باهاش دعوام میشه، یک تجلی خشمی که میترسم زندگیم رو نابود کنه اما تقصیر من نیست و واقعا برام سخته کنترل اوضاعی که پیش میاد. من حالا بزرگ شدم و تحمل رفتار bully پدرم رو ندارم. البته اون هم دنبال برطرف کردن حس پستی و حقارت خودش از طریق تحمیل خواسته هاش به ما هست، خودش خوب میدونه که اونم در سطح پایینی از سلسله مراتب ارزش شخصیتی قرار داره و اینکه همیشه سعی می کنه که مارو هم پایین ببینه و نگه داره واقعا تا حد زیادی عصبانیم میکنه. و این خشم انفجاری شوکه کننده از من ساده و مهربون فقط بر میاد!

دارم سعی می کنم که این خشم رو راحتتر بروز بدم و اینقدر خودمو سرکوب نکنم و در همین راستا تصمیم گرفتم گوش و چشمم رو به هر چی حدیث احترام به والدین هست ببندم! من به گذشتن از این سقف نیاز دارم و باید بتونم خودمو از این بند که به پدر و مادرم اجازه بدن که منو توی مشت داشته باشند رها کنم. راه حل درستی نیست، اما باید یاد بگیرم که به هر کسی حتی پدرم هم اجازه ندم که بخواد بهم زور بگه. نه دیگه بیش از این . شاید خدا منو به خاطر اینکار مجازات کنه، اما خودش خوب میدونه که مقصر وضعیت فعلی همونه.

خسته شدم از بس از ترس و اضطراب اینکه مبادا حرفی بزنم که باعث رنجش خاطر بقیه بشه خودمو له کردم. از بس از تعارض و بروز اختلاف ترسیدم و دائما استرس دارم.

همین والدین محترم و دلسوز مسئول این وضعیتی هستن که برای من پیش آوردن و حالا هم فکر میکنند مقصر نیستن و فقط دلسوزن!!

مادر ترسو و مضطرب و بی اعتماد بنفس و پدر سلطه گر و کنترل کننده و خشن! این آدمها از من چیزی ساختند که حالا باید زحمت بکشم و خودمو کامل خرد کنم تا بتونم از خودم چیزی بسازم که بتونه یه زندگی عادی داشته باشه!

وقتی میگم خرد کنم، یعنی تمام انگاره های پیش فرض حتی مذهبی ام رو هم خرد کنم. همیشه داشتن احساس گناه، همیشه ترس از قضاوت، همیشه ترس از مجازات، همیشه ترس از آدم بدی شدن و . . می خوام خودم باشم، خوب یا بد!

خدایا ببخش، من نیاز دارم که یه مدت کلا خفه و خاموشت کنم :) قطعا بر میگردم، اون روزی که اینقدر دیگه چس ناله نزنم و تورو مقصر اتفاقات بد زندگیم ندونم.

میخوام چرخه وجودیمو که 15 سال هست داره به سمت پایین حرکت میکنه و سرعت زیادی گرفته متوقف کنم و به سمت بالا هل بدم! شاید نقطه اول!

میدونم که از بالا همه نگاه می کنی و مطمئن هستم که سریع و عجولانه منو قضاوت نمی کنی و بهم اجازه کشف و شهود میدی.

کمک کن که هزینه بازسازی خودم زیاد و یا غیر قابل جبران نباشه.

آسون بگیر اینبار، نه مثل اونبار که با جودو رفتن خواستم تغییری بوجود بیارم و از اونجایی که باهام اختلاف نظر داشتی زدی تردیم :)

آمین، اَه


یکی از علت های که از دست خدا عصبانی هستم اینه که کمالگراییم باعث میشه خودم رو نتونم ناقص بپذیرم و هر موقع که متوجه عیبی درون خودم میشم انگشت اتهام رو سمت خدا که منو اینجوری و با این نواقص خلق کرده میبرم.
ازش عصبانی میشم که چرا منو ناقص خلق کردی که الان زجر بکشم.
برا اون که کاری نداشت منو از اول اینقدر ساکت و کمرو نمی ساخت، و این نقص، عصبانیم میکنه.
وحالا من باید با این توان و طاقت کم و بدن ضعیف و امکانات محدود و زمان کم، خودم رو کامل کنم برای یک ابدیت زندگی!! خب نمیشه آقاجان، من نمیتونم خودمو کامل کنم. والسلام.


دم در تالار موقع خداحافظی دارم یه سری وسایل رو صندوق عقب ماشین میچینم، بلند بلند داد میزنه و با اشاره به من میگه اینم هیچ مالی نیست، اینم هیچ پخی نیست، هیچی نمیشه، اینم میشه مثل فلانی و فلانی!
حالا قیافه من :|
می خواستم برم جلو بگم کاکو حالو شمو خون خودت از ای کثیفتر نکو!
تو دلم گفتم بابا تو دیگه چی میگی؟ برادر بزرگت که زود زن گرفت تازه با کمک ددی رفت سر کار و کلی از هزینه عروسیشو اون داد و بعد از چند سال با چه وضعی با یه بچه جدا شد و باز کلی از پول مهریه اش رو ددیت داد!
خودتم که ددیت برات کار پیدا کرد و همین الانشم درآمد ماهیانه ات از من کمتره و دائم خونه ددی ارتزاق می کنید و اون همه جوره پشتتون هست.
اون داداش کوچیکترت هم که ددی براش ماشین خرید انداخت زیر پاش و کارش رو هم ددی جور کرد و همیشه هم بساط خانم بازی و عرق خوریش به راه بوده و یک سال هم از من بزرگتره تو اگر داد بلدی بزنی برو سر اون بزن!

_ نمی دونم چجوریه که حالا که برادر کوچیکتر ما زن گرفته یهو همه شروع می کنن به بمبارون تو؛ که تو هم زودتری زن بگیر و خودتو بدبخت نکن و فلان و فلان! خب یکی نیست بگه اولا من اگر دنبال ازدواج باشم که قرار نیست دائما همه چی رو برای همتون تعریف کنم، دوما حالا مگه هر کی زودتر زن بگیره خوشبخت تره !؟ خب هر چیزی به وقتش و از راه اش، نمیشه که من برای عقب نموندن از قافله و بستن دهن مردم بخوام ازدواج کنم !!

_ تورو خدا قبل از اینکه حرف بزنید یکم فکر کنید، حرفتون رو مزه مزه کنید، بعد تفش کنید تو صورت مخاطب!
_ حرف مردم واقعا برام اهمیت نداره توی این موضوع و به هر کی هر چی میگه لبخند میزنم  :) البته توام با یه نگاه که خودش بفهمه که براش تره هم خرد نمی کنم

این مورد هم که هیچ.

به مادرم میگم که زنگ بزنه و جواب منفی بده، فرداش که سر کار هستم مادرم زنگ میزنه و باز میگه بیشتر فکر کن و حالا بیا یه جلسه دیگه حرف بزنید و خانم فلانی خیلی ازشون تعریف کرده و . میگم خب باشه!

روزی که میخواد زنگ بزنه بهش تاکید میکنم که بگو فقط خودم هستم و پسرم، لطفا مردونه نباشه تا جلسه زیاد رسمی نشه و ما بتونیم چارکلام با خیال راحت صحبت کنیم.

پشت تلفن میگه ساعت هشت؟ آها. خب باشه

میگم مامان مگه قرار نبود ساعت ۴ بریم؟ چرا گفتی ۸ ؟ دیره خب!

گفت نه منظورش این بود که پدرش ساعت ۸ میاد.

ساعت ۴ که میریم در خونشون مادرم زنگ می‌زنه و میگه خونتون کدوم رنگ بود. تازه میفهمیم که اون بنده خدا منظورش این بوده که ساعت ۸ بیایم که پدر دختر هم خونه باشه و مادر ما فکر کرده ساعت ۴ باید بریم!

دیگه توی رودربایستی قبول میکنه و میریم داخل.

جلسه دوم یک ساعت و نیم کمتر صحبت کردیم.

همانطور که که حدس زده بودم مساله برونگرایی رو خیلی پررنگ گفته بودند و اما خب اصل قضیه تغییری نکرد.

سعی کردم شخصیتش رو تخلیل کنم و فهمیدم که کلا ایشون متضاد من بود شخصیتشون!

من درونگرا، اون برونگرا

من شمی، اون حسی

من فکری، اون احساسی

من قضاوت گرا، اون ادراکی

یک INTJ در برابر یک ESFP

حتی یک حرف هم اشتراک نداشتیم! نمیدونم چطوریه بعضیا یهو عاشق متضاد هم میشن! توی کوتاه مدت شاید هیجان انگیز باشه اما بعد از مدتی که رابطه عادی شد و هیجانات فروکش کرد دردسر ها شروع میشه!

نمیدونم این مورد اصلا امکان داشت عاقبت بخیر بشیم یا نه!

البته من از خودم مطمئن بودم که اونقدری شخصیت انعطاف پذیری دارم که بتونم با حتی شخصیت متضاد کنار بیام، اما این چیزی نبود که بخوام.

من دوست ندارم دیگه اونقدرام توی زندگی مشترک اذیت بشم.

غیر از این، تاکید زیادی هم روی ماشین و این رفت و آمد ها داشتن.

که از نظر خودش ارزش ساده زیستی من به نظر مسخره میومد!اینکه میگم برای من مراسم عروسی خیلی اولویت نداره و چیز خارقالعاده ای نمیدونمش مسخره میومد و چیزای دیگه.

ضمن اینکه قدرت تصمیم گیری و ثبات خیلی پائینی داشت، حتی خودش رسما گفت که من راحت تحت تاثیر قرار میگیرم و با هر کی صحبت کنم و یه دلیل برام بیاره قانع میشم!

اختلاف سنی ۸ سال هم به نظرم زیاد بود.

این اولین موردی بود که جلسه دوم میرفتم صحبت کنیم.

آخرای جلسه دوم کاملا حس کردم که انگار دختر خانم از اینکه یه جاهایی اینقدر اخلاف داشتیم ناراحت شدند و توی ذوقشون خورده.

امروز مادرم گفت که وقتی زنگ زدم که جواب منفی بدم انگار مادرش ناراحت شد!

با اینکه بارها بهش گفتم که نیازی نیست دلیل رو به کسی توضیح بدی و با بیان این چیزا موضوع رو پیچیده میکنی باز حرف از ماشین و پول این چیزا کرده در حالی که مهمترین دلیل من اینا نبود.

امیدوارم این دختر خانم پراحساس و پر شور و هیجان هم خوشبخت بشوند.

امیدوارم دلشون رو نشکسته باشم.

کاش میتونستم بهشون بگم که ما چقدر به مشکل خواهیم خورد و چقدر فرق داریم!

از این حرفایی که گفته نمیشن اما ای کاش شنیده میشدن متنفرم.



به مادرم تاکید کردم که بهشون بگه ما جلسه اول قراره فقط خودم به همراه پسرم بیایم، حالا این وسط مادرم چی گفته و چطور گفته معلوم نیست
اما وقتی رفتیم خونشون دیدم پدر و مادر و خواهر و برادر بزرگترش هم هستند!
از پشت تلفن که پرسیده بودند طرف بیمه هم داره ؟
پدرش فقط پرسید حالا شما خونه و سرمایه هم دارید و غیر از اون دیگه سوال خاصی نپرسید که به مسائل غیرمالی مربوط باشه.
مادرم خواست که بریم صحبت کنیم که برادرش مخالفت کردم و گفت که جلسه اول هدف فقط آشنایی دوتا خانواده بوده! هیچی.
جلسه دوم بالاخره به حضرت دوست رفتیم و علارغم همه صحبت ها و توصیه هایی که بهش کردیم طبق معمول همه را از گوش دیگر بیرون ریخت و کار خودش را کرد، ما نیز حرص میخوردیم فقط.
بالاخره خواستیم که بریم صحبت کنیم و قبول کردند.
حدودا 40دقیقه که شد مادرش اومد توی اتاق یه جوری که انگار می خواست همونجا بلندم کنه ! گفتم اگر میشه یه ده دقیقه دیگه هم وقت بدید که گفت باش.
دختر به شدت آدم برون گرایی بود. به قول خودش حرف زیاد میزنه و مجلس گرم کن هست توی مهمونی های خانوادگی.
تاکیدش هم بیشتر روی همین چیزا بود و همه حرفاش حول محور مهمونی رفتن و تفریح و سفر و این چیزا بود. یه دختر کامل برونگرا و پرشور.
میگفت که قدرت تصمیم گیری نداره و همیشه وابسته هست برای تصمیم گیریهاش به دیگران.
میگفت که دوست داره اگر با همسرش رفتن بیرون و یهو یه چیزی دلش کشید براش خریده بشه. البته با چندتا توضیح من یه خورده منطقی شد حرفش اما خودمم نفهمیدم چه برداشتی میشد از این حرفش داشت!
خودمو تصور میکردم که توی یه مهمونی خانوادگی شون نشستم. ساکت و تنها و اون یه تنه داره مجلس گرم کنی میکنه و با بقیه میگه و میخنده. حس بدی پیدا می کنم و توی ذوقم میخوره.
با واسطه فهمیدم که از حرفام خوشش اومده اما برام زیاد مطرح نیست، خب اومده که اومده!مگه قراره با حرفای قشنگ با هم زندگی کنیم.
وقتی خانوادش طرز فکر کار دولتی و این چیزا رو دارن وای از روزی که یه ذره توی زندگیمون کم و زیاد بشه، من یکی که تحمل اینو ندارم که خانواده همسرم هم بخوان منو تحت فشار بزارند همونجور که یه عمره خانواده خودم دارن اذیتم میکنند برای موقعیت های خیالی.
نمیدونم که واقعا میتونم با یه آدم خیلی برونگرا جوش بخورم یا نه.
واقعا دلم نمیخواد همچین انتخابی داشته باشم، مساله فقط بیرون رفتن و این چیزا نیست.
البته به نظرم اختلاف سنی 8 سال زیاده.
نمیدونم. یه آدم عاقلتر هم نداریم که باهاش م کنیم.
خانواده خودم هم که ده دقیقه میشه شروع میکنن حرفای بی ربط زدند و اصلا پشیمون میشی که چرا داری با اینا درباره همچین موضوعی حرف میزنی!
با اینا فقط باید درباره شوری غذا حرف زد.
اونم با احتیاط!


پ.ن: روز دوم هست که نماز هم نخوندم عمدا. حوصله هیچی رو ندارم دیگه.

خودم رو یه وایکینگ می بینم، توی یه نبرد و در مقابل دیوار سپر.
دنبال راهی می گردم که بتونم از این سپر رد بشم و بازی رو ببرم.
داشتم به رفتارهای برادرم فکر می کردم که چرا داره اینکارا رو می کنه و این چرا این شخصیت رو از خودش بروز میده.
نرگس چیزی گفت که فکرم رو درگیر کرده، گفت که برادرم گفته که من تمام این مدت نقش بازی میکردم و آدم لجن و عوضی هستم!
این حرف باعث شد که دقیقتر دنبال انگیزه هاش باشم.
راستش برادرم همیشه از من یه جورایی حساب میبرده و میترسه که من مثلا بخوام درباره موضوعی باهاش دعوا کنم. خودش خوب میدونه که تا چه اندازه من به شخصیتی که بیرون برا خودش درست کرده اهمیت نمیدم و منم خوب میدونم که اون چه شخصیت ضعیف و آسیب دیده ای رو پشت همه اون رفتارهای به ظاهر رهبری کننده و لیدر قایم کرده.
در اینکه برادرم خوشیفته و مغرور هست شکی نیست، اما فکر میکنم این تمام ابعاد ماجرا رو توضیح نمیده.
فکر می کنم که برادرم ترسیده، از مسئولیت هایی که ممکنه ماسکی که یک عمر بر چهره زده و ضعف تصمیم گیری و عدم توانمندی خودش رو پشتش قایم کرده کنار بزنه.
و این ترس اون رو عصبی و تند کرده، یه جور واکنش طبیعی. اگر اون حرف رو واقعی زده باشه، یعنی که دچار یه جور ضعف و درماندگی شده و حالا تسلیم شده و داره همه واقعیت درونش رو فاش بیرون میریزه شاید که کمی از فشاری که روش هست کم بشه.
در عین حال که از رفتارش عصبانی هستم و دلم میخواد یه کشتی باهاش بگیرم و بکوبمش زمین، همزمان دلم هم شدیدا داره براش می سوزه از فشار زندگی که تنهایی داره به دوش میکشه و دوست داشتم این حجب و حیاها و رودربایستی ها بینمون نبود و میگرفتمش توی بغل و بهش میگفتم که نترس، آروم باش؛ و مطمئنم یک دلیل این احساس ضعف، ضعیف بودن پدر و مادرم هست که نمیتونن پشتش باشند و کمکش کنند و این باعث میشه که اون بیشتر احساس ضعف و تنهایی کنه و رفتارش توی یه چرخه خودخوری هست.
این وسط، تنها آدم ضعیف تر ماجرا هم نامزدش هست که میتونه اینطور باهاش بد حرف بزنه و همه چیزو سر اون خالی کنه، چون جلوی ما و خانواده نامزدش واقعا محترمانه برخورد می کنه و همون ماسک رو به صورت میزنه!

راه حل: فکر می کنم باید از راه همدلی باهاش حرف بزنم، باید مستقیما به روش برچسب زنی به احساسات بدی که بینمون مشترک هست و هر دو حسش می کنیم چون ریشه این احساست بد یه جا هست (پدر سرکوبگر و کودکی) گاردش رو پایین بیارم تا بتونم احساسش رو نسبت به حرفایی که میخوام در ادامه نسبت به رفتارش با نامزدش بزنم مثبت و معتدل کنم.
میخوام بهش بگم که من کمکش می کنم اما اون هم باید بهم کمک کنه و اجازه نده که شرایط سخت این روزها باعث بشه دست به رفتارهای غیرقابل جبران بزنه.
میخوام بهش بگم که بیشتر از اینکه بخوام درباره تو حرف بزنم میخوام درباره خودم حرف بزنم، از اینکه منم چقدر احساس ضعف می کنم و نیاز به کمک دارم.
شاید که گوش بده و یکم فکر کنه.

امیدوارم تحلیلم درست بوده باشه، امیدوارم که خدا فرصت و شجاعت گفتن این حرفارو بهم بده؛ امیدوارم که همه چیز خوب پیش بره.
همه ما آدم ها ضعف داریم، با اینحال این حق ماست که بهمون فرصت داده بشه تا زندگی رو تجربه کنیم و مثل آدم از زندگی لذت ببریم.
اون دختر پاکی هست، حقش نیست که به خاطر این مسائل زندگیش نابود بشه.

_ شدیدا نیاز به دعا هستم.

یه لیست تقریبا ده تایی شماره از دوستم گرفتم که بعضی هاشو خودشم رفته بود خواستگاری اما به دلایلی نشده بود.

حتی یک مورد هم قبول نکردند که بریم و یه جلسه حرف بزنیم. از همون پشت تلفن درباره کارم میپرسن و میگن م کنیم و خبر میدیم. فرداش که زنگ میزنیم یا میگن قصد ازدواج نداره یا میگن میخواد درسش بخونه یا . .

الان من چیکار کنم :|


هفته پیش یه شماره بهش دادم و تاکید کردم که دوستم خیلی سفارش این یکی رو کرده. حتما زنگ بزن.

گفت که حالا باشه بعدا و دارم الان میرم شهرستان و نمیشه زنگ بزنی، کلی بحث کردم که خب چه ربطی داره یه زنگ بزن بگو ببینم چی میگن اصلا.

اول بهونه میکنه که خب این شماره معلوم نیست مال کیه! میگم خب زنگ میزنی میپرسی میفهمی! چرا سختش میکنی؟!

بعد بهونه میکنه که میخوام برم شهرستان و نمیشه! میگم آخه چه ربطی داره؟!

بعد بهونه میکنه که اگر زنگ زدم و گفت همین فردا قرار بزاریم چی؟! میگم خب بگو نمیتونم! مگه کاری داره این حرف؟ چرا سختش میکنی؟!

حالا که بعد از یک هفته از شهرستان اومده میگم خب حالا اون شماره رو زنگ نزدی؟ میگه شماره رو گم کردم!!

این همه بهش میگم یه دفترچه 4 تومنی بگیر اینارو اونجا بنویس، نه اینکه هر شماره ای رو روی دستمال کاغذی و کاغذ پاره ای بنویسی بعد گم بشه؟ یه مدیریت به این سادگی رو چرا اینقدر سختش میکنی؟!

بعد که بهش غر میزدم ناراحت میشه و داد میزنه که چرا خفت ام میدی! نمیفهمم واقعا چه ربطی داره؟ خب توقع داری وقتی اینقدر راحت میگی که شماره رو گم کردم هیچی هم بهت نگم؟

هیچی دیگه، کلی دعوا کردیم و آخرشم میدونم بازم هیچی.

خدا کار هیچکس رو لنگ آدم بی عرضه و بی نظم نکنه.


_ یکی از همکارامون پدرش فوت کردنداین هفته و توی مجلس ختمشون دیدم شوهر عمه و پسر عمه هام هم هستند!

بعد فهمیدم که ما با این همکارمون قوم و خویش بودیم و خبر نداشتیم. البته یکم راه دور هست اما باز هم میشه آشنایی داد.


_ این روزا، همه دارن فحش شرایط فعلی رو به رهبری میدن! وقتی میگم خب شما که میگی همه کاره رهبره چرا اون باید الان کاری کنه که همه فحش ها رو بخوره؟مگر براش کاری داره که رو کنار بزنه؟! پس چرا میزاره باشه تا فحشاشو خودش بخوره؟ الان رهبری این وسط چی گیرش میاد؟ بعد که نمیتونن جواب توجیه کننده ای بیارن میگن که عامو تو خیلی ساده ای، مخت شستشو دادن، اینا خیلی ت دارن! :| و من دیگه نمیدونم این مدل تحلیل رو چطور جواب بدم!




دبروز 5 تا سکه خریدم.

در واقع اولین بار توی زندگیم دست به یه ریسک زدم.

امیدوارم قیمت سکه دوباره یهو خر نشه! بیشتر به این دلیل پولم رو به سکه تبدیل کردم که چون توی این مملکت ریال داره هر روز سقوط میکنه و اصلا ارزش نگه داری نداره.

اگر سکه بیاد تا حتی روی 3 تومن که در اون صورت خیلی ضرر میکنم اما خب اگر باز مثل پارسال بشه دیگه هی حرص نمیخورم که چرا باز پولم نصف شد!

امیدوارم هیچوقت نیاز به این سکه ها پیدا نکنم. نمیدونم چرا عددش 5 تا شد اما دوست دارم بتونم اینها رو بدم برا مهریه :)


پارسال تقریبا آذر ماه بود که با مدیرمون صحبت کردم برای یه کار جدید که قرار بود خودم هم توش ذی نفع باشم. که شروعش

اینجا نوشتم.

اونروز دوستم که با من هم تیمی هست روی این پروژه خواست که با مدیرمون صحبت کنیم و گفت که به نظرم خیلی داریم کور جلو میریم و بهتره قبل از اینکه جلوتر بریم به فکر یه طرح کسب و کار شفافتر باشیم .

خلاصه اینکه آخرای جلسه نفهمیدیم چی شد که دیدیم داریم درباره کنسل کردن پروژه حرف میزنیم و الان کلا توی یه حالت بلاتکلیفی هستم توی شرکت و هیچ کاری دستم نیست.

بعد از کلی صحبت به این نتیجه رسیدیم که با توجه به شرایط فورس جاری شرکت و مملکت عاقلانه نیست که روی چیزی وقت بزاریم که اینقدر بلند مدت هست و معلوم نیست آخرش چی بشه. تلویجا صحبت درباره این شد که بتونیم روی کارهای فریلنسر خارجی تمرکز کنیم توی شرکت اما خب مدیرمون گفت که نیاز داره که بیشتر فکر کنه چون این کار یک چرخش خیلی بزرگ محسوب میشه و باید همه چوانب رو سنجید.

من از پارسال از حقوق اینجا زیاد راضی نبودم، البته افزایش حقوق بد نبوده اما پیشنهاد های بهتری هم دارم که فعلا جواب رد دادم و امیدم این بود که بتونم روی یه پروژه ای کار کنم و بالاخره مجبور نباشم تا آخر عمر کدنویس بمونم.

فعلا که پروژه کنسل شده هست و امیدی بهش نیست و منم خیلی نسبت به آینده ناامید شدم. الان هیچ دلیلی برای موندن توی این شرکت ندارم جز اینکه بتونیم به یه چارچوب برای درآمد بیشتر در آینده برسیم.

از طرفی عوض کردن شرکت بعد از یک سال و نیم برام ساده نیست و خیلی چالش بر انگیزه و مطمین نیستم که کار درست در شرایط فعلی چیه.

رفتن به یه شرکت دیگه برای نهایت یک تومن بیشتر آیا واقعا با این شرایط گرونی کار درستی هست؟ خوشم نمیاد که برم دوباره یه جای دیگه از اول بخوام همون کارمندی باشم که پروژه میریزن پشت دستش و اینم دائما باید استرس داشته باشه و آخر ماه هم که حقوق میگیره بازم باید بره از پشت ویترین همه چی رو ببینیه و چند سال بعد هم که با خون دل پولی پس انداز کرده یک شبه با ت های غلط این مملکت دود بشه بره هوا.

هعی


توی این دعوای اخیر با برادرم فهمیدم که چقدر میتونه برای یه بزرگتر پیش قدم شدن برای آشتی سخت باشه!

البته منکه دلم نمیخواست آشتی کنیم ااما فکرشم برام خیلی سخته.

اگر یک بزرگتر برای آشتی پیش قدم بشه و نه بشنوه خیلی خیلی بیشتر خرد میشه تا اون کوچیکتره.

با خودم فکر میکردم که چقدر خوب شد که وقتایی که من با حضرت دوست دعوام میشد و فرداش اون سعی میکرد با چندتا محاوره معمولی اوضاع رو عادی جلوه بده، بد برخورد نکردم و منم بدون اینکه بخوام به غرورش لطمه بزنم باهاش همراه شدم و کمک کردم اوضاع به حالت عادی برگرده و همه چی فراموش بشه.

وگرنه خیلی خیلی داغون میشد غرورش.

توصیه میکنم اگر با بزرگتر دعواتون شد پیش قدم بشید برای آشتی. اما اگر بزرگتره پیش قدم شد بدونید که اصلا نباید از موضع قدرت نگاه کنید و بدونید که در این حالت اگر شما نه بگید ده برابر بزرگتر رو خرد کردید.



اگر از فهم و شعور دختری خوشتون بیاد اما زیبایی اش 55 باشه از 100. چیکار میکنید؟
مخصوصا که مادرتون مخالف باشه و بگه اصلا خوشم نیومد و صدتا ایراد روی ظاهر بزاره و براش هم اصلا شعور و فهم مهم نباشه.
یعنی مهمه اما همه رو یه جا با هم میخواد.
خب اون دختری که خوشگله صدتا خواستگار رنگ و وارنگ داره، هیچوقت زن پسر آس و پاسی مثل من که هیچکس پشتش نیست نمیشه. نمیدونم چرا به این چیزا فکر نمی کنند!


یکی از همکارها توی شرکت از همه بچه ها خواست که نظرشون رو درباره دیگر بچه ها بنویسن و خودش همه رو یکجا جمع کنه و برای هر کس یه برگه طراحی کرد که خصوصیاتشون داخلش بود.

البته من هیچ نظری درباره دخترها و خانم های شرکت ننوشتم .

نوشته های دیگران هم بیشتر تعارفی بود و چون کسی نمیخواست با قضاوتش مورد قضاوت قرار بگیره خیلی چالش برانگیز نبود.

برا منم خلاصه اش اینا بود:

_ تو متواضعی

_ آرام و متین

_ با صبر و حوصله

_ پرتلاش، با مرام

_ تو کدنویسی رو دست نداره از بس سریعه

_ بطری آب معدنی و آدامس دو جزو ثابت میز کارش به حساب میان

_ حمایتگر

_ خوش قلب و مهربون

_ همین که شوخی های مارو تحمل میکنه خیلیه

_ دست به کد ترین عضو مجموعه که هیچی رو سخت نمیگیره

_ دارای عزت نفس با قلبی پر از آرامش

_ کاراشو بی سر و صدا و دقیق انجام میده


این مدت خیلی ذهنم درگیر مفهوم صبر و سعه صدر بود.

دیدم آخر آخر همه ی دین، اینه که بتونیم درمقابل چیزی که مخالف نفسمون هست و باعث رنجشمون میشه صبر کنیم و در عین حال به خدا لبخند بزنیم و زبان به کفر گویی باز نکنیم.

منی که حضرت دوست رو هر روز باید تحمل کنم خوب میفهمم این موضوع رو. از نظر من دین یعنی همین زهر ماری که انگار با زور میریزن توی حلق ات و تو باید لبخند بزنی.

خیلی سخته. سعه صدر یعنی که در حالی که به حد بالایی از رشد عقلی رسیدی بتونی یه جاهل و رفتارهاش رو تحمل کنی و بهم نریزی.

معمولا کسی که میفهمه در مواجهه با کسی که نمیفهمه بدجور آشفته میشه و کمتر کسی میتونه تحمل کنه.

دیدم در برخورد با خدا هم معمولا همینجوری هستیم. زود از کوره در میریم. یکم ازدواجمون دیر بشه بهم میریزیم و صبرمون به سر میاد و زبان به کفر گویی باز میکنیم.

تا ناراحتی بهمون میرسه بی صبرانه از خدا گله و شکایت می کنیم.

چیزی که وقتی درباره حیات امامان میخونم و ندیدم جایی به این موضوع بپردازه اینه که اینها واقعا خیلی خیلی دلیل داشتن که بی صبری کنن و بخوان به خدا اعتراض کنن!

مثلا پیامبر بگه خدایا تو به ما میگی برو اینا رو کاری کن به من ایمان بیارن اونوقت یه ابله ای مثل ابوجهل رو میکنی عموی ما؟؟ گرفتی مارو؟ این آدمای درب وداغون چیه دور من داری جمع میکنی؟ چهار تا سالم تر نبود که ایمان بیارن کار جلو بره؟ و . .


پ.ن: نویسنده هنوز هم شاکیه و فایده ای توی این سعه صدر و صبر نمی بینه. هر وقت بهش نگاه میکنم احساس یتیمی میکنم، از اینکه توی دنیای فانتری و بچه گانه خودش فرو رفته و دیگه هیچ چیز نمی بینه و نمی فهمه و این آزارم میده. دارم تمرین میکنم که همینطوری که هست بپذیرمش و دیگه کمتر سعی کنم برای تغییر دادن چیزی.



این چند روز ذهنم خیلی درگیر اون کیس آخری بود. همش با خودم کلنجار میرفتم که یه جوری به خودم بقبولونم که نباید به ظاهر اهمیت بدم و مهم نیست.

آخر نتونستم. مخصوصا وقتی به این فکر کردم که شاید اونقدرام که فکر میکنم اوشون سطح فهم بالایی نداشته باشند و بعدا اگر مشکلی پیش بیاد احساس کنم که سرم کلاه رفته و خدای نکرده بخوام بهشون ظلمی کنم یا دلشون رو بشکنم.

من با قیافه های معمولی مشکلی ندارم اما این مورد رو نتونستم خودم قانع کنم ضمن اینکه مادرم هم در حدی مخالف بود که وقتی داشتیم میرفتیم صحبت کنیم یواشکی همون اول کار گفت که زیاد صحبت نکن.

امروز خواستم از خونه که بر میگردم جهت اینکه از خدا طلب خیری کرده باشم دست حضرت دوست رو ببوسم که خدا یکم ازم راضی بشه چون خیلی برام اینکار سخته و بعد ازش بخوام برام استخاره بگیره که وقتی اومدم خونه دیدم هیچکس نیست و موقع افطار فهمیدم که مادر گرامی زنگ زدن و گفتن تفاهم نداریم.

امیدوارم ناراحت نشده باشند و درک کنن موضوع رو.هر چند این تنها موردی بود که خیلی باهاشون تفاهم داشتم.

توی دلم جنگ بود، یه بار با یه دلیل یهو میگفتم قبوله و بعد با یه دلیل دیگه میگفتم نه اصلا.

بالاخره به این نتیجه رسیدم که بهتره قبل از ازدواج خودخواه باشم و نقطه  ضعف هام رو به رسمیت بشناسم و اونها رو هم توی تصمیم گیری دخالت بدم.

از صمیم قلب براشون آرزوی خوشبختی میکنم و امیدوارم که هر جا هستند موفق باشند.

باز هم من موندم و کلی از اون حرفهایی که نمیشه زد اما کاش شنیده میشدند.


تصمیم گرفتم دیگه به نظرشون ذره ای اهمیت ندم

خوشم اومد میگم آره و مجبورشون میکنم که کاری که میخوام انجام بدن . خوشم نیومد هم میگم که نه و هیچ اهمیتی به نظرشون نمیدم.

واقعا از دستش خسته شدم. همیشه سر بهانه ها و مسائل جزئی باید ده بار بحث کنیم آخرش باز بر میگرده خونه اول میگه خب میگی چیکار کنم؟

میگم هیچی بزار تا ده سال دیگه ما فقط هی حرفامون رو تکرار میکنیم و فرداش از اول.

انگار نه انگار که من دو ساعت حرف زدم و مقدمه و بدنه و نتیجه گیری کردم و جویدم گذاشتم دهنشون! باز میگه خب چیکار کنم؟! نمیشنون بخدا!



_ این روزها کمتر دیگه بهش سعی میکنم غر بزنم و توی اشتباهاتش عادی رفتار می کنم و صحبت میکنم دربارش انگار که خیلی اتفاق مهمی نیافتاده.
اونروز تقریبا شب که به خونه رسیدم آخر شب اومده میگه حالا یه شماره دیگه هم هست، زنگ بزنم؟!
خب تقریبا داشتم از عصبانیت منفجر میشدم، از اینکه سر خونه اول 3 سال پیش هست!
اما خب خسته بودم و دلم نمیخواست باز بحث کنم و آخرشم ناراحت بشه و گفتم نه نمیخواد فعلا.
فردا صبحش تنهایی توی ماشین با خودم بلند بلند غرغر میکردم توی جاده به سمت محل کار.
عصر که میام خونه عادی رفتار میکنم و سر سفره افطار بالاخره سعی میکنم بهش حالی کنم که منشی من نیست و منم رئیسش نیستم که بخواد اینجوری هی از من اجازه بگیره و باید خودش مسئولیت قبول کنه.

_ دلیل اینکه کمتر مینویسم اینه که میبینم همش دارم غر میزنم، و خب به اندازه کافی غرنوشت اینجا نوشتم که بدونم چندساله توی چرخه غرغر هستم.

_ همه چی داشت خوب پیش میرفت، فکر کنم تا وقتی که ماجرای سفر مشهد رفتن پیش اومد و گمونم از اونجا همه چیز خراب شد، خیلی روحیه ام خراب کرد وتا الانم نتونستم بازسازی کنم. یه جورایی انگار دیگه بی حس شده شدم. باعث شد به خیلی چیزا فکر کنم.

_ با دوستم که تهران کار میکنه صحبت میکردم، میگفت بعضی از همکاراش برای ماهی 3.5 از کرج میان تهران! گفتم عامو ولم بکن! خب همین شیراز هم بخوام میتونم راحت به همچین دستمزدی برسم. فقط حسش نیست که براش تلاش کنم چون امیدی ندارم که به خاطرش بخوام به خودم زحمت بیشتر بدم.

_ به این فکر میکنم که چرا همه چیز اینقدر برا من و امثال من دست نیافتنی شده، و این مساله چقدر داره امیدم به زندگی رو ازم میگیره، در عرض یکسال فاصله من با یه پراید! از شش ماه شده 2 سال! بخدا نمیشه افسرده نشد وقتی که به تک تک روزایی که رفتی سر کار و داد شنیدی و به سختی کار کردی و الان هم حتی پراید هم نمیتونی بخری :)) اونوقت از کنار آدمایی رد میشی که کل حقوق یک ماه تورو ددی میزاره توی جیبشون و با قهقهه از کنارت رد میشن و یحتمل توی پروفایل اینستاشون هم پر از عکس نوشت های فلسفی در باب لذت بردن از زندگی و خودباوری و اعتماد به نفس هست.

_ شب اول رو با یه ظرف شستن جهت خوشحال کردن مادر گذروندم. هیچوقت نتونستم با یه شب خوندن دعا احساس کنم که تاثیری توی تصمیم خدا گذاشتم و هیچوقت هم ازش نتیجه ای ندیدم. در واقع، پارسال اگر میخواست دعایی مستجاب بشه امسال توی این وضعیت نبودم. امسال که دیگه حوصله خودمم ندارم چه برسه به اینکه بخوام با خدا حرف بزنم و از چیزایی بگم که خودش میدونه و آخرشم یحتمل حکمت اینه که هر چی میخوام رو بهم ندن! از دین انتزاعی خسته شدم.

_ کتاب حیات صفایی حائری کمی حالم رو بهتر کرده. توی مترو موقعی که سرم توی کتابه خوب حرفاشو میفهمم و حس میکنم، اما وقتی میرسم به ایستگاه و حواس های پنج گانه ام متوجه پیدا کردن مسیر خروچ از بین شلوغی جمعیت مردمان دنیا و دیوار ها و راهروهای سنگی میشه، همه چیز یادم میره و بر میگردم به دنیای اسفل السافلین خودم!



دومین شب قدر‌ امسال هم اینگونه گذشت که تا ساعت ۱۲:۳۰ شب شرکت مشغول تحویل پروژه با مشتری بودیم. چشمام خشک شده بود و دیگه درست نمیدید.

وقتی میام خونه ساعت شده ۱:۱۵ دقیقه نیمه شب.

میگم خدایا نکنه شب اول نیومدم میخوای امشبم صدامو نشنوی ؟

ماشین رو برمیدارم و میرم گار شهدا، نیم ساعتی میشینم و بر میگردم. دعایی نمیخونم، اونقدری خستم که فقط یکم دلم بگیره و یکم اشک بریزم، همین.


_ مدیرمون البته افطاری رو مهمون کرد به صرف پیتزا و استیک برگر. که تا حدودی از خستگی کار کم کرد :)


_ فاز اینایی که با قلیون میان گار شهدا و  با هر سطر دعا یه قل هم میزنن رو درک نمیکنم!


_ امروز شرکت چند نفر برای مصاحبه کارآموزی frontend اومده بودن شرکت. یکیشون اونقدری بوی بد میداد که مدیرمون پنجره اتاقش رو باز کرده بود و از جلسه اومده بود بیرون! و اون آدم قطعا هیچ شانسی برای کارآموزی نخواهد داشت. یکی دیگه هم برگشته میگه حالا پشتوانه مالی هم دارید پول بدید ؟ خب ببینید این سوال واقعا ناشیانه و مبتدی هست، هیچوقت نباید این اطلاعات رو به این شکل توهین آمیز از شرکتی بخواید. عوضش مثلا میتونید بگید که برای من مهم هست که پرداختی های شرکت منظم باشن تا بتونم برنامه ریزی کنم و دچار دغدغه هایی که بازدهی کارم رو پایین میارند نشم. این همون جمله اول هست اما به شکل حرفه ای.


خلاصه که همکارم که مصاحبه میکرد میگفت هیچکدوم بدرد نمیخوردن!


معمولا بیش از اندازه درباره آینده و اتفاقاتی که قرار است بیافتد خوشبینانه نگاه و نتیجه گیری میکنیم.

در بعد معنوی این قضیه باعث میشود که بدترین حال های بد و گناه های بزرگ را از ترس مواجهه و تفکر درباره آن، خیلی غیر ممکن برای خود و غیر محتمل درباره ارتکاب آنها بدانیم.

هیچکدوم از ما خود را لایق گرز آتشین شب اول قبر نمیدانیم، هیچکدوم از ما خود را لایق گم شو خدا نمیدانیم (قَالَ اخْسَئُوا فِیهَا وَلَا تُکَلِّمُونِ)،

هیچکدوم از ما خود را لایق افسردگی خفه کننده ناشی از دوری از خدا نمیدانیم (وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنْکًا)،

هیچکدوم از ما خود را لایق جهنم و عذاب نمیدانیم.

و خیلی چیزهای دیگر که هیچوقت حتی بهش فکر هم نکرده ایم و احتمال اینکه برایمان اتفاق بیافتد را در نظر نگرفتیم صرفا به خاطر ترس از مواجهه شدن با آنها. مثل مرگ!!

در حالی که اگر به خوبی نگاه کنیم، و مسیر اتفاق افتادن هر کدام از آنها را ببینیم، متوجه میشویم که با سرعتی استاندارد و مطمئن در حال حرکت به سمت همان حال بد و اتفاق غیرممکن برای ما، که هیچوقت فکرش را نمیکنیم برای ما اتفاق بیافتد در حال حرکت هستیم.

از این اتفاقات برای خودم افتاده است، یه زمانی فکر میکردم که من لایق یه کار درست و کارمندی با حقوق خوب و ازدواج به موقع و همسر‌ خوب هستم. الان که به گذشته نگاه میکنم با خودم میگم آخه من چه فکری میکردم! هیچکس نگفته من لایق چه چیزهایی هستم و چرا فکر میکنم حق من نیست که یه روز بهاری عادی، زیر آسمون خدا با رعد و برق مرگ به سراغم بیاد؟ چرا فکر میکنم من لایق اتفاق بهتری هستم؟(این اتفاق یک ماه پیش برای فردی از همشهری های من واقعا افتاد)

چرا فکر میکنیم که ما به جایی نمیرسیم که کفر بگیم و دست به ی بزنیم؟

چرا فکر میکنیم به جایی نمیرسیم که دست به بزنیم و خودمون رو با حرفهای به ظاهر منطقی و زیبا توجیه کنیم؟

چرا ما اینقدر بیخودی درباره همه چیز خوشبینیم؟!

کاش یه بار بشینم و ببینم‌ در بعد معنوی کجای کارم؟ تصورم از آدم خوبی که فکر میکنم هستم چقدر خوشبینانه هست و آیا واقعا لایق اون تصویر هستم؟



هفته پیش برای مشکل چربی و کبد چرب رفتم دکتر . برام آزمایش نوشت و انجامش دادم.
اوضاع بدتر از چیزی بود که فکر میکردم.
کلسترول روی 230 و تری گلیسیرید هم روی 508 ! یکی از آنزیم های کبدم به نام ALT هم 51 بود.
برام دوتا قرص مینویسه دکتر و تاکید میکنه که رعایت کنم.
به این فکر میکردم که آخه چه غلطی میتونم بکنم وقتی صدبار توی خونه میگم غذای چرب درست نکنید برای من، چرا خورشت بادمجونی که توی روغن آشغال سرخ شده میزارید جلوی من.
فکر میکردم که اگر مستقل بودم میتونستم برای خودم رژیم غذایی سالمی رو بر مبنای روغن سالم و سبزی و این چیزا داشته باشم اما استقلال چطوری؟
تنها راهش برای من ازدواجه، اگر نخوام ازدواج کنم یعنی که برم خونه مجردی رهن کنم، بعد همه داشته هام رو که باقی میمونه بدم یه سری اجناسی که بدرد زندگی متاهلی نمیخوره و بعد، احتمالا همه چی فراموش بشه و خدا میدونه تنهایی زندگی کردن چی به روزم بیاره.
کاش یکم درک میکردن.

مدتی هست که انگار بی حس شدم، نمازم رو یکی در میون میخونم و انگار برام مهم نیست و ناراحت نمیشم. اصلا دیگه نمیفهمم خدا یعنی چی و دین یعنی چی.
نمیفهمم اصلا خدا کجای این زندگی هست، نماز بخونم به کدام قبله و برای کدام خدا؟
ما فراموش شدگان تاریخیم. برای هیچکس هم مهم نیست و نخواهد بود. فکر میکنم بی فایده هست همه این کارها.این همه زور بزنی و فوقش یه عادت بد هم مثلا ترک کنی، خب بعدش چی ؟؟ اصلا به چی رسیدی؟ چه ارزشی داشته؟
اونوقت وقتی زندگی افراد پولدار رو توی شهر میبینم پیش خودم میگم پوف، ما درگیر تقلا کردن و دست و پا زدن برای نماز اول وقتیم و اینها دارن از زنده بودن و زندگی لذت میبرن. حس خشم دارم از اینکه یه عمر چیزایی بهم تحمیل شده که هیچوقت بدرد زندگیم نخورده.
من نه خدا میفهمم چی هست و نه دین که اصلا بخوام یا نخوامش. من فقط میخوام زندگی کنم و ازش لذت ببرم همین. و از اینجایی که وایسادم و نگاه میکنم هیچ امیدی به اینکه بتونم یه همچین چیزی برسم ندارم.

گاهی فکر میکنم شاید همه اینها به خاطر مشکل کبدم هست، شاید اگر درمان کنم همه ای ابرهای سیاه هم کنار بره، شاید. دوست دارم توجیهی پیدا کنم و چیزی که تقصیر رو بندازم گردنش.



رفتم برای مصاحبه، وارد اتاق منابع انسانی میشم و منتظر میشینم.

یک خانومی روی سیستم خودش برام آزمون ICDL و زبان رو اجرا میکنه و مشغول حل کردنش میشم.

بعد از یک ساعت که آزمونش تموم میشه هنوز تا شروع شدن مصاحبه اصلی که ساعت 1 قرار بود باشه نیم ساعت وقت هست.

میرم بیرون و گشتی میزنم. همش توی ذهنم هست که نکنه سوال تخصصی بپرسن و نتونم جواب بدم.

برمیگردم و رب ساعتی منتظر میشینم که ازم میخوان که وارد اتاق کناری بشم.

یک خانم تقریبا مسن در جایگاه مدیر نشستن و به عنوان معاونت معرفی میشن. به همراه سه آقا و دو خانم دیگر. من و شش نفر توی یک اتاق برای مصاحبه.

راستش با اینکه تعدادشون زیاد بود اما کمتر استرس گرفتم چون حس کردم که براشون مهم هستم و اینکه اینجور مواقع معمولا قرار نیست هیچ چیز خیلی ریز و تخصصی بشه.

سوالات بیشتر درباره تجربه های قبلی و علت اینکه میخوام از کار فعلی بیرون بیام بود. حرف میزنیم و اصرار میکنن که مبلغی رو به عنوان حقوق پیشنهاد کنم.

بعد از کمی چک چونه میگم چهار تومن به عنوان کف حقوقی خوبه.

میدونستم این عدد زیاد هست اما برای من هزینه بیرون اومدن از اینجا اونقدری زیاد بود که میخواستم به خاطر یک عدد بالاتر اینکارو کرده باشم. هیچ چونه ای نزدن و گمونم خیلی بالاتر از مقدار مد نظرشون بود. هرچند یکی از آقایون گفت که حالا باید بیشتر حرف بزنیم و صحبت های حقوقی زیاد جدی نشد و به علت کمبود وقت منم نتونستم زیاد ازشون سوال کنم و جلسه تموم شد.

حس خوبی به محیط کارش نداشتم، توی اون یک ساعتی که نشسته بودم دوتا از خانوم های شرکت کنار دستم داشتن صحبت های پچ پچ میکردن و معلوم بود درباره مسایل داخلی شرکت هست. همون خاله زنکی و ی کاری.

قرار بود توی سه روز آینده زنگ بزنن که فعلا خبری نشده. فردای روزی که مصاحبه دادم توی شرکت مدیر ارشدمون خواست که بریم کافه و درباره یه سری مسایل داخلی شرکت صحبت کنیم.

یه خورده امیدوار شدم که شاید بشه اینجا تغییراتی بوجود آورد و موند، شاید بشه به آینده اش امیدوار بود. یه جورایی الان زیاد مایل نیستم که اون شرکتی که مصاحبه دادم هم بهم زنگ بزنن.

حس بدی نسبت به روند کلاسیک و سنتی اداره شرکت داشتم و اینکه بخوان اینجور بی روح و بی مغز از داوطلب شغل برنامه نویسی آزمون ICDL بگیرن. پیش خودم گفتم از فرداش باید اینجا با همه ی تکنولوژی های روز خداحافظی کنم و فقط بچسبم به منطق کار اینا و رزومه و همه چی رو فراموش کنم در ازای یه تومن بیشتری که شاید بتونم همینجا هم بدستش بیارم با یکم اصرار بیشتر.



روز چهارشنبه رفتم پیش یه مشاور. خیلی یهویی شد. به یه نفر گفته بودم که برام نوبت بگیره پیش یه دکتری که خودش تحت نظرش بود و زنگ زد گفتم دوشنبه هفته دیگه خوبه؟ گفتم آره. بعدشم دوباره زنگ زد گفتم عصر میتونی بیای ؟ گفتم آره!

وسطای راه پشیمون شدم و خواستم نرم. نمیدونستم الان باید برم چی بگم و دقیقا از کجا شروع کنم.

نمیدونستم به چی باید میپرداختم و مهم و اهم برام چیا بودن دقیقا.

رفتیم و بالاخره برای اولین بار وارد اتاق یه مشاور شدم. دکتر یه خانم مسن بود با چشمای رنگی.

زیاد حرف نزدیم و بیشتر درباره احساس اضطراب و استرسی که همیشه باهام هست حرف زدم و گفتم که مدتی کمتری حدودا چندماهی هست که انگار این احساس عوض شده و حس میکنم به پوچی رسیدم و انرژی و انگیره برای هیچکاری ندارم و سطح انرژیم به صفر رسیده. گفتم که حس میکنم هیچی خوشحالم نمیکنه.

مشاور توضیح داد که این رو بهش میگن اضطراب منتشر و در ادامه میتونه به افسردگی منجر بشه و کمی از علایمش رو دارم هرچند هنوز خیلی وخیم نیست اوضاع و چون اهل دود و این چیزا نیست بهتر میشه درمان کرد.

نمیدونم کار درستی کردم یا نه. فعلا قضیه رو هم از خونه پنهون نگه داشتم. دکتر برام دوتا قرص نوشت که باید تا دو ماه فعلا مصرف کنم و بعد دوباره بهش مراجعه کنم. توضیحاتشون که خوندم یکیش مرتبط با افسردگی بود و اون یکی مرتبط با اضطراب.

خیلی دلم میخواد با چندتا قرص حس و حالم بهتر بشه و حاضرم خیلی بیشتر هم خرج کنم. فقط از این حال بی حسی و پوچی بیرون بیام.

هر چی جلوتر میرم انگار همه چی بدتر میشه. به تمام اون اگر هایی فکر میکنم که اگر شده بود الان وضعیت خیلی بهتری داشتم، یا شایدم فکر میکنم که داشتم!


فعلا نمازهام هم یکی درمون شده. نمیدونم شاید دیگه هیچوقت نخونم. نمیدونم توی این اوضاع جنگی و ناامیدانه ای که هستم و دارم تقلا میکنم برای حداقل های زندگی نماز به چه دردم میخوره.

نمیفهمم که اصلا به چه درد خدا میخوره که بخواد بر اساسش پاداش بده یا نده! خوب باشم که چی اصلا؟

گفتم فلانی، خدای من الان پوله. پول بود همه چی بود و الان که نیست هیچی نیست. شاید برای من اینطور بوده. بهرحال آدما بر اساس تجربه های شخصی زندگیشون اعتقاداتشون شکل میگیره نه از روی خطوط روی کتاب ها.




روز چهارشنبه با اینکه هنوز از لحاظ فکری خیلی به ساختار منسجم و جامعی برای ارائه نرسیده بودم وارد جلسه شدم.
جلسه به درخواست خودم بود. گفتم که میخوام درباره یه سری مسائل بنیادی تری که پیش نیاز بحث اسکرام هست صحبت کنم.
وقتی وارد اتاق شدیم مدیر عامل کاملا مشخص بود که حوصله این جلسه رو نداره و به شوخی میگفت عامو ولم کنین :)
جلسه خیلی خوب بود و مدیر عامل اعتراف کردند که واقعا حوصله جلسه نداشتم اما جوری ارائه کردی و درباره چیزایی حرف زدی که حض کردم، و یه لول توی ذهنم بالاتر رفتی کلا!
یه خورده از تعریفش خوشم اومد اما خب زیاد برام مهم نبود. من دنبال این بودم که توپ اجرا کردن یه سری تغییرات رو بندازم توی زمین اوشون که موفق نشدم و الان مسئولیتی به عهده ام قرار گرفته که هیچوقت انجامش ندادم و فکر هم نمیکردم به همچین چیزی برسم!
آخر جلسه قرار شد من و یکی از مدیرای میانی با هم رسما عهده دار تغییرات شرکت و تحقیق در اینباره بشیم.
به اون مدیر همکارم گفتم که همه راهکارهای من بر مبنای وجود نقشی در شرکت با عنوان CEO بوده و الان رفتم توی آمپاس! چون توی اون جلسه مدیرعامل گفت که فرض کنید من اصلا نیستم و هر چیزی که لازم داشتید بگید در اختیارتون میزارم، از پول گرفته تا هر چیز دیگه ای.
خب فکر اینجاش رو نکرده بودم!
این هفته هم فکرم درگیر سهام های بورسیم هست، هم این پای چلاق شده، هم اربعینی که نمیدانم امسال جامانده میشوم یا نه، هم اینکه میخوام توی شرکت چیکار کنم دقیقا!


دو هفته ای هست که بچه های شرکت سالن میگیرن برای برنامه فوتبال.

دیروز جلسه دوم بود که میرفتم، البته به اصرار بچه ها. وسطای بازی اومدم استاپ کنم که زانوم خالی کرد و دادم به هوا رفت و نقش بر زمین شدم.

شدت درد به حدی بود که چشمام سیاهی میدید. و باز هم دوباره، همان درد قدیمی و کهنه سر باز کرد.

حالا بازم باید تا هفته ها لنگ بزنم و به خودم لعنت بفرستم که چرا رفتم جودو! آخه میخواستی که چی بشه ؟ مگه خدا براش مهم بود که تو چی ازش میخوای ؟

بدبختی اینکه ماشین هم خراب شده و کلا هم خودم هم خانوده مشکل پول داریم. هم برای تعمیر ماشین و دیگر موارد!

نمیدونم اینبار برم عمل کنم یا نه، اصلا حس خوبی ندارم که با دریل استخونم رو سوراخ کنن که خون بپاشه به سقف اتاق و تا یک ماه هم نتونم از جام بلند بشم !

این درد کهنه داره خیلی اذیتم میکنه.

الانم افتادم توی خونه و به زور ده قدم راه با درد و عصا میرم و به نفس نفس میافتم.


چی فکر میکردیم چی شد!


_ فارغ از اینا، توالت فرنگی هم بلد نیستم استفاده کنم ! اینو کجای دلم بزارم


از وقتی نقش جدید رو توی شرکت به عهده گرفتم، جلسات متعددی در این باره با بچه ها داشتیم.

چیزی که برام جالب بود این بود که توی این مدت چندین بار عبارات این چنینی رو شنیدم:

آقای فلانی خیلی خوب توضیح میده

آقای فلانی حرف دل آدم رو میزنه

آقای فلانی خیلی سیستماتیک فکر می کنه

آقای فلانی خیلی طرز فکر و دیدگاه جالبی داره

البته برای خود من شنیدن این حرفها زیاد مهم نبود، اما برام جالب بود که چیزی که اونها می بینند در واقع بازتاب طرز فکر خودم در نحوه حل و فصل کردن موضوعی توی ذهنم و گفتگوی درونی خودم هست.

همیشه وقتی که میخوام چیزی رو بفهمم از جوانب زیادی بهش نگاه میکنم و خودمو جای کسی میزارم که قراره این صحبت ها رو قبول کنه. برای همین معمولا وقتی میخوام چیزیو برای کسی توضیح بدم، خودم رو کاملا جای اون میزارم و یک مسیر ذهنی از جهل به دانایی رسم میکنم و دست مخاطب رو میگیرم و قدم به قدم میارمش جلو.

هر جایی که براش سوال میشه از قبل میدونم و خودم سوال رو مطرح میکنم، کمی به فکر فرو میبرمش و بعد جواب رو بهش میدم، و دوباره صورت مساله رو با جواب جدید تغییر میدم و مبحث جدیدی باز میکنم و همینطور ادامه میدم تا تمام مطلب رو انتقال بدم.

خدا رو شکر تا حالا این روش خوب جواب داده.همیشه معتقدم اگر بتونم شفاف فکر کنم و خودم رو درباره موضوعی قانع کنم، اونوقت میتونم به خوبی دیگران رو هم قانع کنم.

علی الحساب عیب این روش اینه که متکی به منطق هست و همیشه نباید بر اساس منطق دیگران رو متقاعد کرد. گاهی یه پس کله ای و بگیر بتمرگ کار دو ساعت مباحثه رو انجام میده :)


اونروز به همکارم گفتم که میدونی. حس میکنم همه این کارها الکیه. خب که چی؟ حالا ما اسپرینت میگیرم خب چی شده توی شرکت؟ فکر میکنم مشکل عمیقتر باشه!

اونم به حرف اومد که آره دقیقا منم همچین حسی دارم! یه جلسه صحبت کردیم و یکم افکارم رو واضحتر بهشون انتقال دادم، حالا قرار شده فردا صبح یه جلسه داشته باشیم با مدیران و دیدگاهم رو ارائه کنم و بحث کنیم درباره اش.

امیدوارم نتیجه ای که مد نظرم هست حاصل شود.


هفته دیگه دوباره باید برم پیش دکتر چون داروهام دارن تموم میشن. از نتیجه راضی هستم. هرچند این حس بی تفاوتی و پوچی اذیتم میکنه و نمیدونم چم شده!


بالاخره امروز سکه هایی رو که یه مدت پیش خریده بودم با 5 تومن ضرر فروختم.

از اونجایی که تا حالا سهم هایی که توی بورس گرفتم بیشتر از این مقدار توی سود هستن خیلی ضرر برام مهم نبود، فقط میخواستم نباشند دیگه، از طلا کلا خوشم نیومد. من آدم طلا خریدن و نگه داشتن نیستم.

اما خب این قضیه باعث شد که بیشتر درباره بازارهای مالی و اقتصاد مطالعه کنم و مقدمه ورودم به بورس شد و تا الان از سودش راضی هستم و فکر میکنم بتونم بیشتر هم سود کسب کنم.

از وقتی قرص هارو میخورم حالم خیلی بهتر شده. برای دوستم اینجوری تعریف کردم که انگار قبلا افکار ناامیدی و استرس و اضطراب همیشه پشت در ذهنم بودند و تا در میزدند من بهشون اجازه میدادم بیان داخل و از درون روحم رو فرسایش بدن. اما الان انگار اصلا صدای در رو حتی نمیشنوم! و خیلی حس خوبیه.

البته یه چندتا عوارض هم داره، گاهی دچار سر گیجه میشم که اینبار که رفتم پیش دکتر باید بهش بگم. موضوع مهمتر اما اینکه انگار غریزه جنسی ام خاموش شده کلا! یعنی اصلا حسی ندارم به این چیزا .

البته من مشکلی باهاش ندارم و اتفاقا خیلی راضیم از این عوارض جانبی یا اثر دارویی یا هر چیزی. باعث شده بهتر بتونم روی مسائل مهمتر تمرکز کنم. اگر میدونستم اینقدر تاثیر داره زودتر میرفتم پیش روانپزشک.

توی شرکت نقش جدیدی رو به عنوان اسکرام مستر قبول کردم که برای من دریچه جدیدی توی حرفه کاریم محسوب میشه. به این کار خیلی علاقه دارم و مدیرم توی جلسه ای که صحبت میکردیم گفت ما نیاز به همچین کسی که بتونه برامون اسکرام رو پیاده سازی کنه داریم و به نظرمون تو مناسب این نقش هستی.

از اونجایی که دقیقا خودم ایرادات و عیب های فرآیند های تولید نرم افزار و شرکت ها رو توی این چندین سال تجربه به خوبی لمس کرده بودم قبول کردم و بهش به عنوان یک شانس برای بهتر کردن جایی که دارم کار میکنم نگاه میکنم.


از آخرین مورد خواستگاری چندین هفته میگذره، توی پارک روبروی حافظیه صحبت کردیم و حس کردم زیاد روحیه ام بهش نمیخوره. کلا وقتی می بینم نمیتونم دختری رو بخندونم یا حتی کاری کنم لبخند بزنه به این حس میرسم که دنیای منو درک نکرد که از این حرف نخندید یا عکس العملی نشون نداد. مادرم که زنگ زده بود اونا خودشون هم جواب رد دادند و تمام شد قضیه.

دیگه دل و دماغ خواستگاری رفتن ندارم. فعلا از کسی هم دنبال شماره نیستم ، حضرت مادر هم دقیقا همانطور که فکر میکردم تا من قضیه رو یکم ول کردم اوشون هم کلا بیخیال قضیه شده و هیچ تلاشی نمی کنه! حضرت دوست هم که در دنیای خیالی و بچه گانه خودش سیر و سیاحت میکنند و فارغ از غم هر دو جهان!


دو هفته هست که نماز نمیخونم. باید گذرنامه ام رو هم برای اربعین امسال تمدید کنم.

تا خدا چی بخواد.



دیگه کاری م برای بحث ازدواج ندارم. کلا دیگه هیچ صحبتی هم در این باره باهاش نمی کنم و گهگاهی که حرفی میزنه میگم شما نگران نباش خودم درستش میکنم.
دو مورد اخیر رو خودم تنها رفتم و با دختر صحبت کردم، البته با حضور نفر سوم مورد اعتماد. به خانواده حتی یک کلمه هم در این باره نگفتم.
اولی رو که اول بهم گفتن 76 هست که بعد فهمیدم 78 هست و دیگه به جلسه دوم نکشید. که شاید بتونم بگم تنها مشکلش همین بود و از دختر در کل خوشم اومده بود، حیفش.
مورد بعدی هم 71 بود و با اینکه چادری نبود خانم پوشیده ای بود اما خیلی قد کوتاه تر از من بود و از لحاظ شخصیت هم زیاد برون گرا بود و کلا به هم نمیخوردیم.
من موندم و حوضم. دیگه زیاد دل و دماغ این کارا رو ندارم. از بس تلاش کردم و حتی به نتیجه نزدیک هم نشدم امیدم از دست دادم.
خستم از اینکه باید همه کارا رو خودم تنهایی انجام بدم. جالبه که مادرم هم دیگه دراینباره حرفی نمیزنه. انگار که فراموش شده باشه همه چی!
حدود 3 ماه میشه که دیگه نماز نمی خونم. احساس بدی ندارم، یعنی کلا مدتیه که هیچی حس نمی کنم و برام عادی شده. فکر کنم دچار طرز فکر پراگماتیسم شدم که دین رو تا وقتی برام منفعت دنیوی نداشته باشه نمی تونم قبول کنم.
ناآرومم. واقعا احساس میکنم دلم مرده شدم.

اولش که درخواست فالو داده بود چهره اش برام خیلی جذاب بود، دیدم توی پروفایلش ماه و روز تولدش با من دقیقا یکی هست؛ بیشتر خوشم اومد ازش و کنجکاو شدم که بشناسمش.

سر موضوعی بهونه ای پیدا کردم و کمی صحبت کردیم درباره اش که هیچ ربطی هم نداشت به خودمون.

صبر کردم تا ببینم چی پیش میاد. چند شب پیش اتفاقی سر مساله ای سر صحبت باز شد و صحبت کردیم، بازم درباره خودمون نبود اما دیشب وقتی به یکی از استوری هاش جواب دادم که باز هم ربطی به خودمون نداشت یک ساعتی حرف زدیم.

تا اینکه فهمیدم از لحاظ روحی و شخصیتی هم خیلی به هم نزدیک هستیم. یعنی من فهمیدم اونو نمیدونم، و در ادامه فهمیدم که همشهریمون هم هست و فعلا شیراز ساکن هست.

کمی از اتفاق های زندگیمون که مرتبط به استوری بود حرف زدیم و الان خیلی دلم میخواد میتونستم باهاش به نحوی بیشتر آشنا بشم اما نمیدونم چطوری.

دارم صبر میکنم. تا ببینم خدا چی میخواد.


توی دو ماهه اخیر سودی که از بورس تونستم بگیرم معادل درآمد یکسالم بود و از این بابت یکم خوشحالم. تا اینجا حدود 67% سود روی کل سرمایه ام.

زیاد اذیت شدم البته، قیمت ها بارها پایین اومدن و منفی شدند اما در کل بازدهی خوبی داشته برام. الان هم توی استرس هر روزه هستم که سهم هایی که دارم کجا اصلاح میکنه و آیا بهتره بفروشم یا نگه دارم.

همش حسرت میخورم که کاش از اول امسال اومده بودم توی بورس، سودهای خیلی خوبی میشد بگیری اگر از اول امسال سهم هایی رو خریده بودی و تا الان نگه داشته بودی. مثلا سهم "فرابورس" از اول امسال تا حالا 12 برابر شده ! یعنی اگر کل سرمایه ام رو گذاشته بودم روش تا الان به استقلال مالی رسیده بودم که حداقل نیاز نداشتم برای ماهی چند تومن پول خودم رو به یکی دیگه بفروشم.

به این فکر میکنم که گاهی چقدر فاصله من با چیزهایی که رویاشون رو دارم کم بوده و من فقط بی خبر بودم!

به این فکر میکنم که اگر فلان اتفاق افتاده بود و الان من اینقدر پول داشتم چطور آدمی میشدم. چقدر حالم بهتر می بود!

بیشترین رویام هم اینه که بتونم با استقلال مالی که پیدا میکنم آزادانه برم سفر. سفر به آسیایی شرقی و اروپا.


خیلی وقته اینجا دیگه درست و حسابی ننوشتم.

دیروز برای روز مادر بعد از یکم چونه زنی با خودم تصمیم گرفتم برای اولین بار توی زندگیم و زندگیش براش یه هدیه خوب بگیرم به مناسبت روز مادر.

دیدم هر چی بخرم یه شبهه ای داره که ممکنه بدردش نخوره! دیگه براش یه کارت هدیه 400 هزار تومانی گرفتم با یه شاخه گل.

حس کردم اینکه مالک یه مقدار پولی باشه که هر جور خودش بخواد بتونه خرجش کنه بهش حس با ارزش بودن بیشتری میده تا خرید چیزهایی که بدردش نخورند و بعد از یه مدت فراموش کنه. البته بهانه ای هم شد که دستش رو ببوسم، کاری که همیشه براش دنبال بهونه هستم و توی حالت عادی روم نمیشه.

البته بهش گوشزد کردم که والو ای رفتی پولو دادی گوجه و خیار و بادمجون خودت میدونیا :)



مادرم که کلا کلا بیخیال شده و میگه فقط دعا میکنم برات و هر چی بهش میگم انگار نه انگار که احساس مسئولیتی کنه و اینور اونور برام کسی پیدا کنه.
عین خیالش نیست، دوست داره صبح تا شب لم بده جلو تلویزیون و سریال ببینه و به دعا اکتفا کنه!
از دوستام هم دیگه کسی نیست که بتونم ازش بخوام کسی رو بهم معرفی کنه.
نمیدونم دیگه باید به کجا سر بزنم، اصلا دیگه دل و دماغی برام نمونده، اینجوری ازدواج کردن چه فایده ای داره!
اون موردی هم که خودم باهاش آشنا شدم و گاهی حرف میزنیم رو هم اصلا نمیتونم بهش اطمینان کنم، چون شهرستان هم هست و گاهی میاد شیراز عملا نشد که همدیگه رو ببینیم و بتونم در این باره حضوری باهاش حرف بزنم تا آشنا بشیم. ضمن اینکه بعضی چیزهاش با من جور نیست، مثلا عکس های پروفایلش بی حجابه که البته فهمیدم خانوادش موافق اینکارا نیستن اونم چون اونا توی این محیط نیستند اینجور عکسا رو میزاره، از طرفی هم میبینم مثل خیلی از دخترهای بی بند و بار نیست و یه خوبی هایی هم داره که مهمترینش قرابت روحی و شخصیتیمون هست، چیزی که برای من خیلی مهم بوده همیشه ولی به شرط اینکه ارزش هامون هم یکی باشه.
کاش بزرگترا اینقدر بی تفاوت نبودن.
از پدرم بیزارم

سنت های الهی.

از سنت های الهی همیشه این بوده که یاران خودش رو یاری میکنه، اونم به شکلی که اونها هیچوقت فکرش رو نمیکنند، یعنی از جایی که حسابش رو نمیکنند در وقتی که فکرش رو نمیکنند کمکی رو میرسونه که اونها فکر نمی کردند بهش احتیاج داشته باشند.

انقلاب که شد شاید کمتر کسی میتونست اون موقع اهمیت خودکفایی در بحث نظامی رو درک کنه، کمتر کسی واقعا اثرات نیروی نظامی قوی داشتن رو درک میکرد که حتی اگر هم میدونست کار زیادی برای انتقال این ایده و تفکر به دیگران و پیاده سازی اون نمیتونست بکنه.

اما در اون زمان دشمن به ایران حمله نظامی میکنه و ایران در خلال این مقاومت و ایستادگی و جنگیدن یک قدرت نظامی قوی رو در بلند مدت تشکیل میده که امروزه کمتر کسی میتونه به حمله به این کشور فکر کنه.

و اما سنت های الهی، همچنان پابرجا هستند.

همون خدای جنگ، خدای اقتصاد هم هست. و یاران خودش رو یاری میکنه.

من تحلیلگر اقتصاد و ت نیستم، بر فرض بودن هم شاید کمتر تحلیلگر نظامی اون زمان میتونست واقعیت حمله نظامی به ایران رو درک و اثرات اون رو پیش بینی کنه. که اینکار در بلند مدت چقدر به نفع ایران خواهد بود که اگر می دانستند همچین کاری نمیکردند.

من نمیتونم بر اساس داده های خام اقتصادی و ی، یک تحلیلی بر خلاف عرف فکری جامعه و فراتر از زمان خودم بکنم که با عقل هم جور در بیاد!

من فقط سنت های الهی رو می بینم و از اتفاقاتی که در گذشته افتاده الگوهای تکرار شونده برداشت میکنم و با استفاده از اونها سعی میکنم آینده رو حدس بزنم، بله فقط میتونم حدس بزنم.

ایران سالهاست با تحریم از طرف آمریکا و جامعه جهانی دست و پنجه نرم میکند، ایران شاید تنها کشوری باشد که کمترین وابستگی رو به اقتصاد جهانی داشته باشد، ایرانی که کمترین بدهی ارزی رو دارد و اقتصاد جهانی که وابسته به آمریکاست.

فرضا ترکیه با بدهی ارزی ۴۳۰ میلیارد دلاری و ایران با بدهی ۸ میلیارد دلاری قابل قیاس نیستند. کل مصرف واردات واجب کشور چیزی بین ۲۵~۳۵ میلیارد دلار است، که به خوبی قابل مدیریت است.

و در ادامه طبق اذعان اکثر کارشناسان و صاحب نظران اقتصادی جهان :
اقتصاد امریکا در حال فروپاشی است و ایران شاید تنها کشوری است در جهان که وابستگی مستقیمی به اقتصاد امریکا ندارد و طبق سنت های الهی، من فکر میکنم که همه ی این سالهای تحریم و جدا ماندن ایران از اقتصاد جهانی خیلی به نفع ایران بوده است! و این رو نمیشه اثبات کرد مگر وقتی که اثرش اتفاق بیافتد.

همان خدایی که ایرانِ از لحاظ نظامی ضعیف رو از یک جنگ 8 ساله عبور داد و تبدیل به یکی از قویترین نیروهای نظامی دنیا کرد، این قدرت را دارد که ایرانِ از لحاظ اقتصادی بسیار ضعیف را از تحریم های 40 ساله هم عبور دهد و تبدیل به یکی از قدرتمند ترین اقتصاد های جهان کند.

اقتصاد مقاومتی و صاحب تئوری این نظریه و آینده نگری اش را که درست مخالف اقتصاد نفتی و وادادگی و هستش جدی بگیری.

این وسط، ما فقط باید به خدایی که یاران خودش رو یاری میکنه اعتماد داشته باشیم.


اون موردی که این اواخر دربارش حرف زدم و کمی حس بهش داشتم این اواخر سرد شده بود و درست جوابم نمیداد.

یه عکس گذاشته بود که دیدم حلقه دستشه. براش پیام فرستادم و تبریک گفتم.

انکار کرد و گفت که این حلقه همینطوری الکی دستم هست و بهش عادت کردم و واقعا فکر کردید من نامزد کنم به شما نمیگم؟!

منم گفتم از همین تعجب کردم و این مساله گذشت.

دیروز دیدم پیام هامو سین نکرده و وقتی پروفایلش رو چک کردم متوجه شدم بلاکم کرده!!

کلی تعجب کردم و وقتی مطمئن شدم که بلاکم کرده بهش sms دادم که اگر اینقدر مشتاقی منو حذفم کنی بگو که منم شماره ات رو پاک کنم.

جوابی نداد. خیلی ناراحت بودم، هیچجوره نمیتونستم این رفتارش رو توجیه کنم.

دوباره بهش پیام دادم که یعنی اینقدر برات بی ارزش هستم که یک خط توضیح هم نمیدی؟

پیام داد که لطفا بهم پیام ندید و کسی توی زندگیم هست و ممکنه ناراحت بشه.

گفتم آها باشه.

خیلی بهم برخورد این رفتارش. خیلی خودخوری کردم که چیزی نگم اما آخرین پیامم بهش این بود که خیلی این کارت زشت بود و وقتی دیگه به کسی نیاز نداری همینطوری نندازش دور، هر چیزی یه راهی داره.

الانم حسابی عصبانی و ناراحت هستم.

نمیدونم چرا هر چی دختر خل و چل و بی شعور هست سر راه من سبز میشه!

چرا من نمیتونم کسی رو اینطوری از زندگیم به راحتی حذف کنم؟ مطمئنا من اگر جای اون بودم هیچوقت نمیتونستم همینطوری بلاکش کنم و بگم به درک! لاقل یه توضیح میدادم که آقای فلانی من نامزد کردم و مطمئنا درک میکنید که بهتره دیگه با هم در ارتباط نباشیم!

این حداقل احترامی هست که میتونست به شعور طرف مقابل بزاره نه اینکه زرت بلاک کنه!

واقعا چرا من نمیتونم اینقدر نسبت به آدما بی تفاوت باشم؟ چرا نمیتونم خودخواه باشم؟

آخرش هم یه روزی به اونی که تازه از راه اومده خودم همچین زخمی میزنم و اونم میشه یکی مثل خودم.

خدایا شکرت. همه دعاهام رو مستجاب کردی، قشنگ میبینی من دلم چی بخواد همونو ازم میگیری، وقتی هم که هیچی نمیخوام خودت یه چیزی میندازی توی دلم و بعد کار خودت میکنی. باید گفت نخواستیم دعامون مستجاب کنی. دست از سرمون بردار.


_ حضرت دوست یک کتاب حدیث پیدا کرده از صبح تا شب راه میری 20تا حدیث میدووه دنبالت و برات میخونه! اما دریغ از سر سوزنی تغییر در رفتار گوه خودش! واقعا حسم بهش تنفر هست و تقصیر خودم نیست!

_ حضرت مادر، جدیدا دیگه دو کلمه که درباره ازدواجم بهش میگم میگه ووی محمد ولم بکن برو هر کاری دلت میخواد بکن!

_ دختر بی شعور با من دقیقا توی یه روز بدنیا اومده بود. از لحاظ روحی خیلی بهم نزدیک بودیم اما الان فهمیدم که شعور و فهم بالاتر از هر شباهت و تفاوتی هست. اینم از بدشانسی من بود، سه بار قرار بود ببینمش نشد، یه بار با خاطر دوستش، یه بار طوفان و بارون سنگین، این اواخر هم کرونا!


سخته که تفکر سیستمی و منطقی داشته باشی، اما بتونی مثل آدمای ساده دست به انجام کارهایی بزنی که توی ذهنت میدونی احتمالا به نتیجه رسیدنش 2% هست!

خب آدمای ساده اساسا چون به اندازه کافی باهوش نیستن که بفهمن و بتونن نتیجه گیری کنن از سر نفهمی ممکنه دست به کارهایی بزنن که شانسی نتیجه بده اما وقتی میفهمی کار سخت میشه.

الان شما منطقی بشینی حساب کنی میبینی کل شانس حیات که الان خدا بهت داده حروم شده! یعنی شما با این اوضاع اقتصادی که بخوای حداقل نیازهات رو برطرف کنی که تازه بتونی به خدا و پیغمبر فکر کنی، می بینی که سالی باید 30 میلیون پول نخوری نپوشی که جمع بشه، اونوقت تورم 40% هست، یعنی سالی کلا 18 تومن داری! اونوقت مگه چندسال میتونی کار کنی و عمر میکنی؟

خب این شانس حیات کلا مثل بذری میمونه که شانسی برای شکوفایی نداره چون توی باتلاق کاشته شده!

گویا برای این مدل طرز فکر اسم گذاری انجام شده، پراگماتیسم!

یعنی تفکر نتیجه گرا. بالاخره هر چیزی باید به نتیجه ای برسه، فایده ای داشته باشه. داشتم فکر میکردم الان که نماز نمیخونم آیا واقعا زندگیم با وقتی که میخوندم فرقی کرده؟ حس میکردم خدا میگه اینم بالاخره فهمید که نماز بدردش نمیخوره، شاید حالا بره دنبال چیزی که واقعا بدردش میخوره و کیفیت زندگیش رو بهتر میکنه.

یعنی واقعا حس نمی کنم که کیفیت زندگیم تابعی از نماز خوندن یا نخوندنم بوده.

واقعا به سیستم جزا و پاداش خدا اعتراض دارم، خب به یکی عقل درست و حسابی ندادی و کلا نمیتونه این بشر بشینه حساب و کتاب کنه و عواقب کارش رو بسنجه خب معلومه که دست به کارهایی میزنه که تعبیر به توکل میشه اونوقت تقصیر من چیه که به مغزم قدرت تجزیه و تحلیل و پیش بینی دادی!؟

اگر فهم و تفکر اینقدر توی قرآن ارزشمند هست و دایم دعوت به تفکر میشه خب چرا اکثر اهل بهشت باید آدمای ساده باشن؟ الان هر کسی یه ذره عقل داشته باشه میفهمه که دینداری الان هیچجوره کاربردی نیست و پاسخگوی نیازهای آدم نیست.

اون دوستام که اهل دختر و این چیزا بودن حداقلش اینه که این نیازشون هر جور بوده یه پاسخی دریافت کرده و حالا یا دارن لذتش رو میبرن یا حداقل اینکه فهمیدن که اینا چیزی نیست که باید دنبالش باشن. خب با دین که نمیشه این چیزا رو فهمید. تقوا پیشه کنید هم که نشد جواب به این نیاز!

که چی؟ که وقتی از در و دیوار داره ناامیدی میریزه بیشتر افسرده بشی؟ اونوقت توی خدا میگی که این چرا افسرده شد؟ میگی که اگر رفته بود دنبال فلان گناه الان افسرده نبود؟ آدمِ خوشحال میره بهشت، یا افسرده؟

شاید مشکل از ذهن منه که وقتی یه سیستمی می بینه که خرابه میخواد سیستم رو درست کنه، نه اینکه صرفا یه جوری مساله رو حل کنه که کار کنه و بره پی کارش! شاید سیستم همینه، نباید به درست بودنش فکر کرد، فقط باید قبول کرد که این سیستم همینه و مشکل داره و بالاخره شما اینجوری میری بهشت میخوای بخواه میخوای نخواه، تو که نمیتونی دست توی کدهای سیستم ببری و چیزیو تغییر بدی پس مجبوری که قبولش کنی.


_ پرت نوشت های دورکاری در قرنطینه



هفته دیگه قراره بالاخره زانوم رو عمل کنم. پس از 5 سال!

بیمه یکم گیر داده بود که باید حتما گزارش حادثه داشته باشید که تایید کنیم! رفتم یکی از ورزشگاه های آشنا که مسئولش یه برگ گزارش حادثه سوری بهم بده که فهمیدم که امکانش نیست چون اصولا اونا برای کسی که بیمه ورزشی بوده باشه همچین کاری میکنند و ناامید شدم.

راه حل دوم این بود که برم از شورای محل بخوام که بریم کلانتری و یه استشهاد بدیم!

اعصابم خورد بود که دیگه امروز حضوری با حضرت دوست رفتیم بیمارستان و بعد از یکم کلنجار قبول کردن که همون برگه mri که مهرماه پارسال گرفته بودیم رو به جای فرم گزارش حادثه قبول کنند.

خیالم راحت شد. رفتم تجهیزات پزشکی و چون خانمی که فروشنده بود تازه رفته بود بهش زنگ زدم و برگه رو انداختم زیر در مغازه.

البته هنوز ممکنه دکتر عمل ها رو کنسل کنه اما فعلا که چیزی نگفتند.

دوست دارم زودتر عمل کنم از این درد کهنه خلاص بشم. بالاخره یا اینوری میشیم یا اونوری.


پ.ن: نمیدونم توی ماه رمضون هست روزه هام چطور میشه ؟ :/


امروز روز 5 ام بعد از عمل هست.

از شب عمل دردم خیلی زیاد بود شب اول رو با مخدر پتادین که خودشون زدند راحتتر خوابیدم، یعنی بار اول زد جواب نداد، بار دوم زد جواب نداد، منم دردم داشت بیشتر میشد و بار سوم فکر کنم فهمید این جنسش خوب نیست و دوزش رو بیشتر کرد تا جواب داد و خوابم برد.

از صبح هر چند باز دردم شروع شد و این بار یکی دیگشون یه مسکن دیگه از طریق سرم بهم زد که دردم رو کم کرد.

اما دردی که حتی توی خواب هم حسش میکنم سنگینی وحشتناک پام هست، انگار یه کنده درخت از استخونم آویزونه و یه ذره خم بشه درد میگیره.

هر روز صبح و عصر از تخت با بدبختی و کلی عرق ریختن میام پایین و نیم ساعتی راه میرم با عصا دور خونه.

پریشب دردم خیلی زیاد بود و شب به استامینوفن کدیین خوردم اما نصف شب از درد بیدار شدم و هرجور زانوم رو سعی میکردم بزارم که یکم دردش کمتر بشه فایده نداشت.یکم اینترنت سرچ کردم، دیدم این دکتر بیشعور هیچ چیزی بدردبخوری به ما نگفته. پام رو بالاتر از سطح قلب قرار میدم و از زانوبند میارمش بیرون و پتو رو میزارم کنار که یکم سرد بشه. نگو علت درد و التهاب همین بوده! اونوقت نمیدونم چرا دکتر اینارو به مریض نباید بگه که آقاجان موقع خواب پاتو اینجوری بزار، توی همون بیمارستان هم پرستارا خیلی کاری به نحوه قرارگیری پام نداشتند بیشعورا!

تا صبح که ساعت 6 دوتا مسکن دوباره خوردم اما فقط رب ساعتی گیج شدم! همون موقع هم بالاخره بعد از چندروز دستشوییم گرفت و تصمیم گرفتم برم توی همون حیاط . یکی از سختترین کارهایی بود که انجام داده بودم! :)

دیشب با اینکه دردم قابل تحمل بود اما نمیشد باهاش بخوابی، یه شیاف گذاشتم ببینم چی میشه، اولش یهو دیدم انگار حالت اسهال داره بهم دست میده اما مقاومت کردم چون فرآیند دستشویی رفتن خیلی کار اداری داشت و ارزشش نداشت :)

خدا رو شکر بیخیال شد و دردم کم شد و بی توجه به صداهای رعد و برق داخل شیکمم و توی آسمون ابری، تا صبح راحت خوابیدم. اما امروز شیکمم که گویا دیشب از بی اعتنایی ام ناراحت شده بود انتقام خودش رو ازم گرفت و دوبار مجبور شدم به حالت اورژانسی برم دستشویی :)

از دیشب کلا سطح درد ام کاهش پیدا کرده و امروز کلا بیشتر تحرک داشتم، کشف کردم که بهتره قبل از پایین اومدن از تخت و راه رفتن رب ساعتی لبه تخت بشینم و چند تا بالشت بزارم زیر زانوم و تمرین ملایم خم کردنش رو انجام بدم که اینجوری باعث میشه بعدش که میخوام راه برم خون بیشتری توی پاهام باشه و کمتر احساس کنم که پام شده به سنگینی یه تکه سنگ و موقع راه رفتن اذیتم کنه! اینم از مواردی بود که توقع میرفت دکتر بهم میگفت !

3شنبه هفته دیگه باید برم پیش دکتر دوباره. باید تا اونموقع تمرین کنم بتونم پامو تا 90 درجه خم کنم. الان که دردم یکم کمتر شده فکر کنم بتونم.

تقریبا قادر به انجام هیچکاری نیستم! فقط در حدی که روی گوشی چندتا مطلب سرگرمی ببینم و توی تلگرام چندتا مقاله عمدتا بورسی. خدا رو شکر این هفته هم بازار عالی بود و اگر هفته دیگه هم اینطور باشه فکر کنم روند بهبودیم سریعتر طی بشه :)

فقط نمیدونم از کی دوباره میتونم روزه بگیرم که اینم احتمالا توی جلسه ویزیت بعدیم از دکترم بپرسم.

این خوابیدن و استراحت و ریل رو دوست دارم اما این درد و عدم امکان ت خوردن شده برام زهر مار. فقط وقت رو میگذرونم و وقتی هم میخوابم سپردم که به هیچ عنوان بیدارم نکنید که خواب رفتنم یعنی یه فرصت غنیمت! چون وقتی خواب میرم که ذهنم بتونه به درد غلبه کنه و این کم پیش میاد.

یه مورد عجیب دیگه هم اینکه این چند روز یهو توی خواب شوک حرکتی بهم دست میده (انگار میخوام از ارتفاع بیافتم)و یهو جفت پام منقبض میشن و از دردش با داد بیدار میشم! نمیدونم این دیگه از کجا اومد!

متاسفانه برای پیوند رباط، گرافت رو از پای چپم برداشتن و روی پای راست گذاشتن و این یعنی که من جفت پام قلم شده :)

امروز زخم پای چپم که آسیب کمتری کلا داشت بهتر شده بود و دیگه تا حدودی میتونم بهش تکیه کنم. تا قبل از اون عملا پایین تنه ام رو نمیتونستم ت بدم! دکتر هم گفته بود که نه چیزی نیست و از فرداش میتونی پایی که گرافت رو ازش بی میداریم بزاری زمین اما اشاره نکرد که منظورش اینه که فقط میتونی بزاری زمین اونم با کمک دیگران نه اینکه بتونی حرکتش بدی و روش راه بری و خم و زاستش کنی!!


_ پریشب به دوستم گفتم حوالت به این موشک ها (عکس های شیاف رو براش فرستادم). خندید، فردا صبح زود پیام داده بود که دهنت سرویس، صبح از درد بیدار شدم و رفتم دکتر سنگ کلیه دارم، و الانم دوتا شیاف گذاشتم!! قضاوت با شما :))


_ چرا اینطوری شد؟! یادش بخیر

اولین جلسه جودو ، من فقط میخواستم یکم روی اعتماد بنفسم کار کنم همین.



اینکه افتادم روی تخت و برای ابتدایی ترین کارها وابسته به یکی دیگه هستم، باید غذا بیارن بزارند جلوم و بردارند، باعث میشه حالم از خودم بهم بخوره :(
دردم دیگه اذیت نمیکنه و 5 جلسه هست فیزیوتراپی رو شروع کردم که تا اینجا بیشتر شامل گذاشتن برق بوده و خم و راست کردن زانو، که تا اینجا روندش خوب بوده.
این ماه قصدی نداشتم که روزه نگیرم، اما این همزمانی این عمل با ماه رمضون باعث شده که فعلا روزه نگیرم.


گرون شدن خونه بعد از عید بدجور اعصاب و روانم رو بهم ریخته. بعد از عید مدیرمون یه روز پرسید محمد برای خرید خونه منتظر چی هستی، گفتم وام ازدواج که شده 120 میلیون، گفت منتظر نباش ، من میزارم روی وامت برو دنبالش.
رفتم اما نشد. تا اینکه خونه گرون شد، یه بار به بهانه گرون شدن مصالح، یه بارم گرون شدن مرغ!!
قبلا با 1200 میتونستم خونه خوب بگیرم اما الان باید با 1400 بگردم دنبالش.
2 هفته پیش یه مورد خوب دیدم که به مدیرم گفتم آقا پول وام رو بده بیاد که نجاتش بدم، گفت محمد همش میگفتم کاش اینروزا بهم نگی.
گویا مدیریمون رفته بود با پولش کلی سرمایه گذاری کرده بود و بهم گفت که چندماهی صبر کنم، البته تضمین داد که هر جور شده کمک میکنه که خونه رو بخرم. اما.
احساس میکنم زندگیم داره از کنترلم خارج میشه، کم کم غر زدن های زهرا هم داره شروع میشه که محمد کی عروسی میکنیم.
این مسئولیت فقط فقط روی دوش خودمه. اگر بحث خرید خونه پیش نیومده بود تا حالا یه خونه رهن کرده بودم و تمام بود کار. اما این قضیه داره استرس زیادی بهم وارد میکنه که اگر نشه چی. با این وضعیت تورم و گرونی. آخرش هم بدهکار میشم اگر نشه! همین الانم کلی افکار منفی توی ذهنم داره میچرخه که آیا واقعا ازدواج ارزشش رو داشت، هر بار از یه زاویه ای بهش فکر میکنم و گاهی میگم آره، گاهی میگم نه. میگم بهتره مغلوب شرایط سخت الان نشم، این تصمیماتی که من توی یکسال گرفتم رو مردم توی کل عمرشون هم نمیگیرم. اینکه اینقدر خرج روی دستم هست و دیگه حتی نمیتونم به خودم و تفریحم و دلم برسم دلگیرم میکنه. میگم اینقدر خرج کردی واسه چی؟ با این درآمد و پس انداز میتونستی خیلی راحتتر زندگی کنی. اما فکرش که میکنم میگم آخرش که چی، مجردی هم درد و رنج خودش رو داره، و من مطمئنم اگر ازدواج نمیکردم نفسم به فساد میافتاد.

هفته قبل سر موضوعی اینقدر از حضرت دوست ناراحت و عصبانی بودم که رفتم شهرستان سر خاک مادرم، بهش نگفتم کجا میرم و حتی نمیخواستم صداش رو بشنونم زنگ هم زد جوابش ندادم. کمی با زهرا درد و دل کردم که امیدوارم بعدا پشیمون نشم. از شانسم اونجا هم مریض شدم و همش خوابیدم. اما از اینکه ازش دور بودم احساس بهتری داشتم. چقدر یه آدم میتونه به نزدیکانش ظلم کنه آخه.

دیشب نمیدونم چرا خوابم نبرد، یهو انگار تمام افکار منفی بهم حمله کردند، نشستم گریه کردم که خدایا چرا هر طرف میرم حالم بدتر میشه، چرا همش دارم دور خودم میچرخم، کدوم طرف برم که یکم آرامش پیدا کنم، یکم لذت.

برنامه زندگی پس از زندگی رو مدتیه تماشا میکنم، قبل از اونم تجربه های نزدیک به مرگ رو توی یوتیوب دیده بودم .

این چیزا بیشتر اعصابم رو خورد میکنه، نمیهفم چرا خدا همون اول بسم الله شروع میکنه عمل رو جزا دادن، این خیلی بی عدالتی هست چون عمل ما تا حدود زیادی وابسته به شرایط محیطی ما در دنیا هست.

خب مشخصه کسی که توی محیط خراب بزرگ شده باشه خیلی عمل خوبی نمیتونه انجام بده، اون شخص دائم به فکر بقا و نجات خودش هست و نه اینکه نماز شب با چه کیفیتی خونده میشه و مراحل عرفان رو چطور باید طی کنه. حالا تو خودت اونو آفریدی و توی همچین محیطی قرارش دادی بعد یقه اش رو میگیری که چرا پول یدی ؟!

حالت خوبه حاجی؟ با خودت چندچندی؟

نمیفهمم عدالت خدا کجاست، حس میکنم اونطرف هم مثل اینجا درگیر یه بوروکراسی پر از بی عدالتی هست که راحت حق ناحق میشه. یعنی درسته من ی کردم اما چرا هیچکس نمیپرسه که من چاره دیگه ای نداشتم، چرا داشته ها و استعداد ها و محیطم رو در نظر نمیگیره!؟ همینطوری میخوای منو با کسی که اصلا شهوت ی نداشته مقایسه کنی؟ خب خیلی فرقشه.

چرا خدا هیچوقت درباره زندگی مون توضیحی نمیده، از بند ناف مارو گرفتن و افتادیم توی یه چرخه رو به جلو، همینطوری اتفاقات بر ما حادث میشه بدون اینکه بدونیم چه خبره همش هم شانسی. شانست بزنه از کدوم رحم بیرون بیای و همینطور این بروکراسی مسخره از پیش تعیین شده ادامه پیدا میکنه تا جهنم!

قبلا به شنیدن این تجربه ها علاقه داشتم اما الان بیشتر اعصابم خورد میکنه، حس نمیکنم عدالتی وجود داره، هیچکس قرار نیست با انسان همدردی و همدلی کنه که چی به سرت گذشت، زندگی سخته.

عدل خدا کجاست، من عدالت نمیخوام.

عدالت یکم دیر وارد میدون میشه


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها